Home > Work > همنوایی شبانهی ارکستر چوبها
1 " می گویند فراموشی دفاع طبیعی ِ بدن است در برابر رنج . دردی که نوزاد هنگام عبور از آن دریچهی تنگ ، متحمل میشود چنان شدید است که کودک ترجیح میدهد رنج زاده شده را برای همیشه از یاد ببرد ... "
― رضا قاسمی , همنوایی شبانهی ارکستر چوبها
2 " سعی کن چیزی را دوست بداری. فرقی هم نمی کند چه چیز. خدا، زن، موسیقی، حتا مشروب یا تریاک. ولی یک چیز را دوست بدار "
3 " هیچ شکنجه ای برای یک لحظه تحمل ناپذیر نیست. اگر فقط اقتدار لحظه می بود و بس، اگر "همین حالا" بود، اگر فقط "همین حالا" چه رازها که در دل خاک مدفون نمی شد. اگر فقط "همین حالا" بود و نه بعد، هیچ کس جلاد دیگری نبود. ... این گذشته است که شب می خزد زیر شمدت. پشت می کنی می بینی روبروی توست. سر در بالش فرو می کنی می بینی میان بالش توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه، نور که نباشد، دیگر نیست. اما "گذشته" در خموشی و ظلمت با توست ... "
4 " تو حق داری برنارد که خودویرانگر بنامیم اما من حق ندارم به کسی بگویم که اگر هماره برخلاف مصلحت خویش عمل میکنم از آن روست که من خودم نیستم.که این لگدها که دائم به بخت خویش میزنم لگدهایی ست که دارم به سایه ام میزنم.سایه ای که مرا بیرون کرده و سال هاست غاصبانه به جای من نشسته است. "
5 " چه رازها که پاهای ما افشا نمی کنند... "
6 " تاریخچه اختراع زن مدرن ایرانی بی شباهت به تاریخچه اختراع اتومبیل نیست.با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود(یعنی اسبهایش را برداشته و به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب این محتوا شده بود و زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد ، که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود کار بیخ پیدا کرده بود.(اختراع زن سنتی هم ، که بعدها به همین شیوه صورت گرفت٬کارش بیخ کمتری پیدا نکرد).این طور بود که هر کس به تناسب امکانات و ذائقه شخصی٬از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن٬ترکیبی ساخته بود که دامنه تغییراتش٬گاه از چادر بود تا مینی ژوپ.می خواست در همه تصمیمها شریک باشد اما همه مسئولیتها را از مردش می خواست٬ میخواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش٬اما با جاذبه های زنانه اش به میدان می امد٬مینی ژوپ می پوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما اگر کسی چیزی به او می گفت از بی چشم و رویی مردم شکایت می کرد٬طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود اما در همین حال مردی را که به این اشتراک تن می داد ضعیف و بی شخصیت قلمداد می کرد٬خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوشش نمی کرد٬از زندگی زناشویی اش ناراضی بود٬اما نه شهامت جدا شدن داشت نه خیانت.به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت٬اما وقتی کار به جدایی می کشید٬به جوانی اش که بی خود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تاسف می خورد . "
7 " شاید بشود آدمها را فهمید اما موقعیتهایی هست که قابلِ فهم نیستند؛ چون در اساس تراژیکاند "
8 " منظرهی ویرانی آدمها غمانگیز ترین منظرهی دنیاست. ببینی کسی مثل طاووس میافتد، حالا مرغِ نحیفی است، پرش ریخته، ببینی کسی خود را ملکهای میپنداشته و تو را بندهی زرگری، حالا منتظرِ گوشهی چشمی است به او بکنی. ببینی... "
9 " ایرانیان نژادی تاجر مسلکاند. زیرک و باهوشاند اما روش فکر کردن و مبادلاتشان کاملاً آسیایی است. آنها در هر کاری تعلل میکنند و همهچیز را به تعویق میاندازند. قولی که ایرانی بدهد پایهی محکمی ندارد و گفتن حرف ناصواب عملی قابلچشمپوشی است. زنان بسیار ولخرجاند و هر آنچه نظرشان را جلب کند بیتوجه به قیمت آن خریداری میکنند. ایرانیان از جهات مختلف به کودکان شبیه هستند. میل دارند که متعجب و مبهوت شوند. چیزهای جدید، سروصدادار و براق نظرشان را جلب میکند… "
10 " هر آدمی کم و بیش رازهای کوچکی دارد که با خود به گور خواهد برد. رازهایی هم هست که میکوشیم تا آنجا که ممکن است از چشمِ دیگران پنهان بماند. مثل آدم ششانگشتی که دائم انگشتِ ششمش را پنهان کند "
11 " برای درک حقیقت من به خیالِ خودم بیشتر اعتماد میکنم تا به آنچه که در واقع رخ میدهد. شما بهتر میدانید که رفتار و گفتارِ آدمها چیزی نیست جز پوششی برای پنهان کردنِ آنچه که در خیالشان میگذرد "
12 " اگر می توان همه احساسات بشری را با چند کلمه ی محدود بیان کرد ، پس این همه لغت را بشر برای چه اختراع کرده است ؟ برای بیان بهتر مقصود ؟ اگر انسان اولیه برای بیان مقصود بیشتر از چند کلمه در اختیار نداشت آیا بدان معناست که ما نسبت به انسان اولیه احساسات پیچیده تری داریم ؟ "
13 " اینطور بارم آورده بودند که بترسم، از همهچیز، از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد، از کوچکتر که مبادا دلش بشکند، از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد، از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید. "
14 " راستش همیشه دلم خواسته بود کلنل باشم . شاید برای آنکه کلنل کسی است که تکلیفش روشن است . مراحل دشوار و فلاکت بار اولیه ی نظام را پشت سر نهاده و در حالی که همین طوری هم در وضع مطلوبی است ، پیش رویش چشم انداز باز هم روشن تری دارد . شاید هم یک کلنل رمز و رازی دارد که درجات پایین تر یا بالاتر از آن ندارد . در نظام ، هر چه درجه پایین تر ، آدمی به مرگ نزدیک تر . یک سرباز در خط مقدم جبهه می جنگد ، درست چهره به چهره با مرگ . و یک فرمانده بسته به درجه اش در مسافتی دور تر . یک کلنل آنقدر با مرگ فاصله گرفته است ( البته اگر هنوز نمرده باشد ) که از بالا به آن نگاه کند . از آن پس هر چه مراتب فرد نظامی بالاتر می رود ، به همان میزان از مرگ رویارو فاصله می گیرد و به مرگ دیگر - مرگ ناغافل - نزدیک تر می شود "
15 " در وجود هر کس کودکی است که تا پایان عمر با او میزید. کافی است چینوچروکی را که زمان برای گم کردن رد در چهرهی اشخاص بهجا مینهد کنار بزنیم تا آن کودک خود را نشان بدهد. این یگانه راهی است برای آنکه مرعوب کسی، هرچند بزرگتر از خود نشویم. "
16 " از مدتی پیش ستاره شناسان انفجارهای عظیمی را در سیارهی ژوپیتر پیشبینی کرده بودند، انفجارهایی که اگر یکی از سنگهای رهاشدهاش به زمین اصابت میکرد، لغت "فردا" را برای همیشه و لغت "همیشه" را از همان لحظه از فرهنگ بشری پاک میکرد. حال همین ذرات ساختمان شش طبقهی اریک فرانسوا اشمیت را به لرزه درآورده بود و جای شکی باقی نمیگذاشت که سنگهای ژوپیتر دارد درست روی سر ما فرود میآید. "
17 " مرد بیابانی همیشه با سایهاش زندگی میکند. که هر جا میرود سایهاش را سمت راستش دارد یا چپش. که هر جا میرود به دنبال سایهاش میرود یا سایهاش را به دنبال میکشاند. که تنها یکلحظه و فقط یکلحظه بیسایه میشود. عدل ظهر وقتی تیغ آفتاب درست بر فرق سر میکوبد. "
18 " مرا میخواندند، یکی به نغمه و یکی به کلام، میدیدم که هیچ پرخاشی در میانه نیست، نه حتی هیچ سرزنشی، میدیدم گناهانم را میشمارند، اما نه از سر شماتت، همهاش به دلسوزی که پایش اگر لغزید، لغزید اما نه از سر پستی که خطایی اگر رفت، رفت اما نه از سر اختیار. چه سبکبار شده بودم آن شب، میگفتم: پس این است مرگ؟ این حلاوت در کمین؟ "
19 " -راست است که آتش میخورند و نمیسوزند؟ برق به خودشان وصل میکنند و آسیبی نمیبینند؟-راست است.-شما هم این کارها را میکنید؟-من نمیتوانم.-چطور؟-آنها با اعتقاد به من این کارها را میکنند. من با اعتقاد به چه کسی بکنم؟ "
20 " آدمی میتواند مسکن را مصرف کند اما نمیتواند آن را دوست بدارد، پسازاین میان سعی کرده بودم کسی را دوست بدارم. این نظریه باآنکه تنها چارهی درد آدمهایی نظیر من بود، مثل هر نظریهای یک عیب اساسی داشت: آن چیز دوستداشتنی چون به لنگر هستی مبدل میشد باید مثل هر کمال مطلوبی عاری از عیب میبود و من چنین کسی را نمییافتم. "