Home > Author > محمدرضا شفیعیکدکنی
1 " به کجا چنین شتابان؟گون از نسیم پرسید- دل من گرفته زین جاهوس سفر نداریز غبار این بیابان؟- همه آرزویم اماچه کنم که بسته پایم.به کجا چنین شتابان؟- به هر آن کجا که باشدبه جز این سرا، سرایم- سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا راچو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتیبه شکوفهها، به بارانبرسان سلام ما را "
― محمدرضا شفیعیکدکنی , در کوچهباغهای نشابور
2 " طفلی به نام شادی، دیریست گم شده ست/ با چشم های روشن براق/ با گیسویی بلند به بالای آرزو/ هر کس ازو نشانی دارد ما را کند خبر/ این هم نشان ما :/ یک سو خلیج فارس / سوی دگر خزر "
― محمدرضا شفیعیکدکنی
3 " نفسم گرفت ازين شب در اين حصار بشكندر اين حصار جادويي روزگار بشكنچو شقايق از دل سنگ برآر رايت خونبه جنون صلابت صخره ي كوهسار بشكنتو كه ترجمان صبحي به ترنم و ترانهلب زخم ديده بگشا صف انتظار بشكن... سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابي؟تو خود آفتاب خود باش و طلسم كار بشكنبسراي تا كه هستي كه سرودن است بودنبه ترنمي دژ وحشت اين ديار بشكنشب غارت تتاران همه سو فكنده سايهتو به آذرخشي اين سايه ي ديوسار بشكنز برون كسي نيايد چو به ياري تو اينجاتو ز خويشتن برون آ سپه تتار بشكن "
4 " در روزهای آخر اسفندکوچ بنفشههای مهاجرزيباستدر نيمروز روشن اسفندوقتی بنفشه ها را از سايه های سرددر اطلس شميم بهارانبا خاک و ريشه- ميهن سيارشان –از جعبههای کوچک و چوبیدر گوشهی خيابان میآورندجوی هزار زمزمه در منمیجوشد:ای کاشای کاش، آدمی وطنش رامثل بنفشهها(در جعبههای خاک)يک روز میتوانستهمراه خويشتن ببرد هر کجا که خواستدر روشنای باران در آفتاب پاک "
5 " از زلزله و عشق، خبر كس ندهدآن لحظه خبر شوي كه ويران شده اي... "
6 " هیچ میدانی چرا چون موجدر گریز از خویشتن پیوسته میکاهم ؟زانکه بر این پرده تاریکاین خاموشی نزدیکآنچه می خواهم نمی بینمو آنچه می بینم نمی خواهم "
7 " آخرین برگ سفرنامه باران این است،که زمین چرکین است... "
8 " ای مهربان تر از برگ در بوسه های بارانبیداری ستاره در چشم جویبارانآیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحللبخند گاه گاهت صبح ستاره بارانبازآ که در هوایت خاموشی جنونمفریاد ها برانگیخت از سنگ کوه سارانای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریزکاین گونه فرصت از کف دادند بی شمارانگفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتمبیرون نمی توان کرد حتی به روزگارانبیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیززین عاشق پشیمان سرخیل شرمسارانپیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستنددیوار زندگی را زین گونه یادگارانوین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماندتا در زمانه باقی ست آواز باد و باران "
9 " ..بردرخت زنده بی برگی چه غم..وای بر احوال برگ بی درخت "
10 " گر درختی از خزان بی برگ شد يا کرخت از صولت سرمای سختهست اميدی که ابر فرودينبرگها روياندش از فر بختبر درخت زنده بی برگی چه غم؟ وای بر احوال برگ بی درخت "
― محمدرضا شفیعیکدکنی , غزل برای گل آفتابگردان
11 " ز خشک سال چه ترسی! که سد بسی بستند :نه در برابر آب،که در برابر نورو در برابر آواز و در برابر شور ...در این زمانه ی عسرت،به شاعران زمان برگ رخصتی دادندکه از معاشقه ی سرو و قمری و لالهسرودها بسرایند ژرف تر از خوابزلال تر از آب.تو خامشی، که بخواند؟تو می روی، که بماند؟که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟ "
12 " فنجان آب فنچ هایم را عوض کردمو ریختم در چینه جای خردشان ارزنوان سوی تر ماندممحو تماشاشان. دیدم که مثل هر همیشه، باز، سویاسویهی می پرند از میله تا میلهبا رفرفه ی آرام پرهاشان.گفتم چه سود از پر زدن، در تنگنایی اینچنین بستهکه بالهاتان می شود خسته؟گفتند (وبا فریاد شاداشاد) :"زان می پریم، اینجا که می ترسیمپروازمان روزی رود از یاد "
13 " خدایاخدایاتو با آن بزرگیدر آن آسمانهاچنین آرزوییبدین کوچکی راتوانی برآوردآیا؟ "
14 " به هرکه بودو به هرجا که بودو هرچه که بودرجوع کردیالا دلت که قطبنماست ! "
― محمدرضا شفیعیکدکنی ,
15 " نفسم گرفت از این شهر، در این حصار بشکندر این حصار جادویی روزگار بشکن "
16 " به پایان رسیدیم اما نکردیم آغازفرو ریخت پرها نکردیم پروازببخشای ای روشن عشق بر ما، ببخشایببخشای اگر صبح را به مهمانی کوچه دعوت نکردیمببخشای اگر روی پیراهن ما نشان عبور سحر نیستببخشای ما را اگر از حضور فلق روی صنوبر خبر نیست.نسیمی گیاه سحرگاه را در کمندی فکنده ست وتا دشت بیدارش می کشاندو ما کمتر از آن نسیمیمدر آن سوی دیوار بیمیم.ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشایبه پایان رسیدیم امانکردیم آغازفرو ریخت پرها نکردیم پرواز... "
17 " عمری، پیِ آرایشِ خورشید شدیمآمد ظلماتِ عصر و نومید شدیمدشوارترین شکنجه این بود که مایک یک به درونِ خویش تبعید شدیم "
18 " ما شاهد سقوط حقیقتما شاهد تلاشی انسانما صاحبان واقعه بودیمچندی به ضجر شعله کشیدیمو اینک درون خاطره دودیم.گفتند: رو به اوج روانیم.دیدیم سیر سوی هبوط استشعر سپید نیست که خوانیش، این جعبهی سیاه سقوط است. "
19 " زلال روشن چشمانشآبشار کبودکه آیتی ستبه تصویر بیم و شرم و شکوهنگاه ترد گوزنی ستکز بلند ستیغدر آب می نگردعبور سایه ی صیاد راز دامن کوه "
20 " ز برون كسي نيايد چو به ياري تو اينجاتو ز خويشتن برون آ سپه تتار بشكن "