Home > Author > رضا قاسمی
21 " تو يا میتوانی عاشقش بشوی يا اگر مثل من جای عشقات ساب رفته است فقط میتوانی خيره شوی به آن بناگوش ظريف؛ به خواب موها پشت لالهی گوش؛ و آرام، با صدايی که انگار از تهِ يک سردابِِ ظلمانی میآيد، بگويی: «تو فشار را اندازه نگير جيگر، خسته میشی» و اين را طوری بگويی که انگار داری يکی از اوراد قديمی را ميخوانی. همان وردی که برهها میخوانند وقتی به پيشانيشان حنا میبندند تا بعد ببرندشان به قربانگاه. همان وردی که من هميشه میخوانم. چون هميشه هی تکهای از مرا میبرند و میاندازند جلوی سگ. چون هميشه چيزی در من هست که اضافیست. مطلقاٌ اضافی "
― رضا قاسمی
22 " مرا به چشم مردی میدید فداکار که برای درآوردن نان خانواده دارد با جان خودش بازی میکند. من هم بدم نمیآمد به این تصور دامن بزنم. آخر، غم نان قابلفهمتر است تا غم رؤیا "
― رضا قاسمی , وردی که برهها میخوانند
23 " اینطور بارم آورده بودند که بترسم، از همهچیز، از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد، از کوچکتر که مبادا دلش بشکند، از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد، از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید. "
― رضا قاسمی , همنوایی شبانهی ارکستر چوبها
24 " چگونه به برنارد بگویم که مردِ بیابانی همیشه با سایهاش زندگی میکند . که هرجا میرود سایهاش را به سمت ِ راستش دارد ، یا چپش. که هرجا میرود یا به دنبال سایهاش میرود یا سایهاش را به دنبال میکشاند . که تنها یک لحظه ، فقط یک لحظه ، بیسایه میشود : عدل ِ ظهر ! وقتی تیغ ِ آفتاب درست به فرق ِ سر میکوبد .تازه ، در این لحظه هم تنها نیست . مرد ِ بیابانی تنها ثروتش سایی اوست . مینشیند ، با او مینشیند . میایستد با او میایستد . صبح که میشود عظمت ِ او را امتداد میدهد تا مغرب ِ جهان . عصر که میشود غروب ِ او را امتداد میدهد تا مشرق ِ جهان . چه کسی اینهمه وفادار است ؟ این چنین رفیقی که را تیغ ِ آفتاب که به سر بکوبد رهاش میکنی بسوزد ؟ میبینی هی مچاله میشود در خود . میبینی به پات میافتد . راه میدهی که از زیر ِ ناخن ِ پاها نشت کند در تو . طبیعتت شده که این کمترین کار ِ توست در قبال او . خوب که قالب ِ تنت در تو نشست تیغ ِ آفتاب هزیمت کرده است . پس آرام آرام از زیر ِ ناخن ِ پاها خودش را میکشد بیرون . اما اگر نکشید ؟ "
25 " ساز نو، هرچه هم خوشخوان، باز پخته نیست صدایش. گذر زمان را با هیچچیز نمیتوان بهدست آورد. "
26 " همنوایی شبانه ارکستر چوبها "
27 " این "گذشته" است که شب میخزد زیر شمدت. پشت میکنی و میبینی روبه روی توست. سر در بالش فرومیکنی و میبینی میان بالش توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه، نور که نباشد، دیگر نیست. اما گذشته در خموشی و ظلمت با توست. "
28 " مثل یک بارقه است زیبایی. وقتی گم شود زیر خروارها گردوغبار، به یک لمحه تجلی میکند گاهی. "
29 " همیشه بخشی از وجود آدم رشد میکند به قیمت عقب ماندن بخش دیگران. "
30 " ته هر چیز، جایی ست که از آنجا ملکوت ملال آغاز می شود. پیدایی اندیشه ی آخرالزمان اتفاقی نیست. گوهر تجربه ای ست که هر یک از ما هزاران بار در طول زندگی مزه مزه اش می کنیم. تابوها هم لابد علت وجودی شان همین است که به ته خط نرسیم. (چاه بابل، 69) "
31 " راهها گاهی از مسیر کج میگذرند. اما ما درس نمیگیریم از زندگیمان. چون راههایی را که زندگی باز میکند پیش پاهایمان از دریچهی چشم کسانی میبینیم که هیچچیزی نیاموختهاند از زندگیشان. "
32 " چرا همهاش از مسیرهای نشد، نخواهد شد، مسیرهای ناتوان از شدن، مسیرهای نرسیدن؟ چرا؟ شاید میترسم؟ شاید خوشم به همین رفتن، چقدر بدم میآید از ته هر چیز، از انتها، از آخر، از ایستادن در لبهی فساد. "
33 " سهتار ساز اختناق است، از بس صدایش لاجون است، بغض فروخورده است انگار، طنین مخفی ترس و شیدایی، میگویند یک نفر شنونده برایش کم است، دو نفر زیاد. اما دیده بودم حوالی سه صبح که همهی اشباح مدرنیته در خواباند و دیگر نه صدای رفتوآمد ماشینی هست نه صدای دور و درهم کارخانهای، چنان رسا میشود این صدا که باید خفهاش کنی از ترس همسایه. "
34 " راستش همیشه دلم خواسته بود کلنل باشم . شاید برای آنکه کلنل کسی است که تکلیفش روشن است . مراحل دشوار و فلاکت بار اولیه ی نظام را پشت سر نهاده و در حالی که همین طوری هم در وضع مطلوبی است ، پیش رویش چشم انداز باز هم روشن تری دارد . شاید هم یک کلنل رمز و رازی دارد که درجات پایین تر یا بالاتر از آن ندارد . در نظام ، هر چه درجه پایین تر ، آدمی به مرگ نزدیک تر . یک سرباز در خط مقدم جبهه می جنگد ، درست چهره به چهره با مرگ . و یک فرمانده بسته به درجه اش در مسافتی دور تر . یک کلنل آنقدر با مرگ فاصله گرفته است ( البته اگر هنوز نمرده باشد ) که از بالا به آن نگاه کند . از آن پس هر چه مراتب فرد نظامی بالاتر می رود ، به همان میزان از مرگ رویارو فاصله می گیرد و به مرگ دیگر - مرگ ناغافل - نزدیک تر می شود "
35 " در وجود هر کس کودکی است که تا پایان عمر با او میزید. کافی است چینوچروکی را که زمان برای گم کردن رد در چهرهی اشخاص بهجا مینهد کنار بزنیم تا آن کودک خود را نشان بدهد. این یگانه راهی است برای آنکه مرعوب کسی، هرچند بزرگتر از خود نشویم. "
36 " تجربه به من میگفت وقتی خستهای، وقتی حوصله کاری نداری، باید رها کنی وگرنه خرابی به بار میآید. "
37 " خودم توی خیابان یا مترو، ایرانیها را از نگاهشان میشناختم، از حالت بدن، انگار وزن سیارهای سنگینی میکرد روی دوششان. "
38 " سهم ندادهاند انگار لمحهای آسایش، مگر به خواب یا به عالم مرگ. عشق هم سهمش برای ما آشناست میان ماهیان تاریک اعماق، به ساعتی که دریا هیچ نیست مگر همهی هول هستی. "
39 " از مدتی پیش ستاره شناسان انفجارهای عظیمی را در سیارهی ژوپیتر پیشبینی کرده بودند، انفجارهایی که اگر یکی از سنگهای رهاشدهاش به زمین اصابت میکرد، لغت "فردا" را برای همیشه و لغت "همیشه" را از همان لحظه از فرهنگ بشری پاک میکرد. حال همین ذرات ساختمان شش طبقهی اریک فرانسوا اشمیت را به لرزه درآورده بود و جای شکی باقی نمیگذاشت که سنگهای ژوپیتر دارد درست روی سر ما فرود میآید. "
40 " مرد بیابانی همیشه با سایهاش زندگی میکند. که هر جا میرود سایهاش را سمت راستش دارد یا چپش. که هر جا میرود به دنبال سایهاش میرود یا سایهاش را به دنبال میکشاند. که تنها یکلحظه و فقط یکلحظه بیسایه میشود. عدل ظهر وقتی تیغ آفتاب درست بر فرق سر میکوبد. "