Home > Work > بزرگراه مسدود است HIGHWAYS BLOCKED
1 " زن- گرگ – کرکس- ببرزنجیرها وُ مارها را می بینی بر شانه هایم؟و دیده بودی لانه های عقابان را در دو چشم کور تاریکم ؟کبوترانی را که شبیه تاج بر سرم لانه کرده اند را دیده ای؟و کلاغ ها را که بر زمردها وُ الماس تنم نشسته اند را دیده ای؟این تخت مرمر را دیده ای تو که در طلای سرخ انگار مذاب شده است وَ آن سنگ قیمتی را که تا بیست و یک متر در چشمانم که همان مردمکان توست نفوذ کرده اند را دیده ای؟وَ دیده ای که بر این سنگ، بره های لاغرِ شهر سوخته را در سرزمینی عاریتی و شهری چاهار دروازه شیر داده ام و با لاشخوران برهنه عشق بازی کرده ام، دیده ای تو؟و با تمام شور حیاتی ام با گرگ ها خوابیده ام، دیده ای این را؟و دیدی که چنگال های تیزشان را با تعظیم ناشیانه ای بوسید م و به زن- گرگ – کرکس - ببرِ تمام بدل شدم.پیکر پوشالی ات ،که از کاه و ماهوت و کاغذ و زرورق پر شده است.دیده بودی تو بادگیرهای سوخته را و باغ چای را و گل های زعفران را در بوته ی سینه هایم؟مارها که بر اندام هایم لیس می کشند را چه؟من قطب نمای این دریا بودم در آن عصر مفرغی و بر ستونی از الحمراء گل سرخی آویخته است، گیاهی که منم همان عقربی شده بود که در پیکر پوشالی ام پیچیده است و لانه کرده است ، دیده بودی آن را . همان که خانه کرده است در درختی و در مکعب کوچکم و چنگ زده بودی بر ساقه های آسمانم که پیچیده بودی در من و پوشانده است روزم را که ساده است و سیاههمان روباهی ست که در اینجا به گل نشسته بود در انتظار ببری که منمهمان سنگ و صخره ام که به مرجان های ته دریا پیوسته بودم وَ پوسیده در ریگ ها وُ مرداب ها ی تنتهمان ریسمانم که انگار به آسمان دوختی تو... دیده بودی تو عصاره ی کاسنی را که به عطر سدر آمیخته؟دیده بودی این علف وحشی را و جلبک های خود رو را؟لاشخورها را دیده بودی در طلای سرخ ام؟که چشم هایم را می جویدند در حالیکه بر سنگ مرمر نشسته بودم و شبیه کوبش دارکوبی زمان را اعلام می کردم ویا کاش به ساعت جغد درنیمه های شب تکرار می شدم .و این زمین چه کرده است با من ؟و این جلبک وحشی ؟که این ببر؛... "
― Rosa Jamali , بزرگراه مسدود است HIGHWAYS BLOCKED
2 " من که هفت دریا را گریه کرده ام شش هزار سالو از خشم به گوشه ی صندلی پناه برده ام "
3 " سَرَخس هفت طبقه بودم گیاهی مخصوص به تن داشتم ؛ در جشنی شبیه مراسم ختم شرکت کرده بودم سنگ بر پیشانی برگشتم ؛ بر سرزمین مادری ام باردیگر نگریستم وَ گریستمپدرم سیمرغ بود ؛ مادرم الهه ای بی تاب درشوش وُ هگمتانه وُ مقبره ی مردخایوَ خدا با من بوداین چشم ها دوربین من شده اند در تاریکی محض ، مطلقو من اسطوره ی گُنگِ برخورد قاشق ها با چنگال بوده ام در لحظه ی شامایزد بانوی بزرگراه نواب من ام ، به قبرستان می رومدر منتهی الیه ی شرقی این شهراین که مطلق باریده بر فرق سرت ، این چیست؟ این پلشتیِ آرام چیست ؟ به چه می ماند؟ چیست؟فرشتگان بر موهای تاریکم لانه کرده بودند به ناچاروَمن پریان را شسته بودم ، لکه گیری کرده بودم ، شبیه برنج دم کرده بودمساعت را می دانستی در لحظه ای که کش می آمد و خمیازه می کشید ، آن لحظه ی منجمد وُ خاموش وقتی با چنگال های زخمی ام بر اجاق گاز سر می رفتموقتی تمام صحنِ میدانِ انقلاب را فراگرفته بودم وَ فوران می کردمو با وایتکس صورتم را سفید نگه داشته بودم انگار.سرخس من امسرزمینی بی پدرعاریتیشهری سوختهممنوعهوَ آلوده به انواع مرض ها ، بیماری ها، دجال ها ، دروغ ها وَ دستکاری هابه کجای این سرزمین دل بسته ای برادر؟این سرزمین که به تمامی سوخته است، نیمی ش گور ست ، نیمه ی دیگرش به سرب آلوده ست.سرخس منم ایزد بانویِ وحشی خار وُ پلشتبر اندوهِ ساکن چشم زخمی که به سرزمینم بافته اید...کوه را که من کندم برادر ، تو چه کردی ؟تنها مشتی خاک آواره ام می کندگیج ام می کند به ناگاه مشتی خاک که پاشیده بودمش بر بوذرجمهور وُ یزدگرد و خاکسترم که بر دریاها پخش شده است دیگرو در آب های دجله آرام گرفته ام برادراین بوی کهنه ی نا می دهد در عنکبوتی که لانه کرده ست درست بر فرق سرمو تو می دانستی این رامی دانستی این رابه ناچار می دانستی این را.مراسم نام گذاری به پایان رسیده ستچراغ ها را خاموش کنید ، فردا شنبه ست؛ آه نمی کشم پریدخت آینه ها روئیده است بر انگشتان سبابه اممن که هفت دریا را گریه کرده ام شش هزار سال و از خشم به گوشه ی صندلی پناه برده ام. پیاده رو خلوت استرهگذران به خوابی ابدی رفته اندو این منطقه ی متروکنظامی ست دیرزمانی ست که مسکونی نیست. تمام جسم ام را به باد سپردم و روحم را به بادگیرهااسیر ثانیه ای بود ه ام سال هاو گوش تا گوش حرف هایم خاکستر بود وُ کربن وُ زغال.سرخس گیاهی ست وحشی که نام گذاری نمی شودشبیه برگ کاهوست : نامیده نمی شود ، پوست انداخته ست ، چرا نامیده شود؟ "
4 " دراز آویز تزئینیروز بدی بودما ساکنانِ منطقهای بودیم که ساکنانِ گیج وُ گولاش را نمیشناختیمساختارِ نحویِ خیابانهایی که مسلسل میشدآسیبشناسیِ میدانهایی که میپیچیدغلطخوانی فرستندههایی که غبار گرفته بوددوبارهخوانی گیرندههایی که اصلن نمیگرفتدر پرسپکتیوِ شهر گم بود هر چه نوشته بودم وُ خط زده بودمساختار نحوی جملات در هم ریخته بود، لکهگیری میخواستگوینده خواباش میآمد، من منتشر نمیکردمژورنالیستها خمیازه کشیده بودند یک لحظه پیش انگار در قوطیِ کنسروفیلمسازی از سواحل قناری آمده بود دست میداد با مناز طوطیها عکس میگرفت وُ مارک خط چشمام را میپرسید.به شوهرم گفتم : " چهقدر آسمان تاریک است ! چقدر روز فلج است ! چهقدر فیلمساز حرف میزند؟"شبیه کلاغهای سیاه شده بودند در رنگ وُ لعاب مخفیاش بیپدر!همان هویت نامعلوم منشورها را داشتند در اسطورهی گاو دو سر چسبیده در قابِ عکس اجدادیمانشبیه مخروطها شده بودند مفرغی وَ برنجی در موزهی تاریخ انسانِ چند نسل قدیمیتر از ماموازی با عروسکِ فلجی بر طاقچه که من بودمهجومی که بر سرم لانه کرده بودو یکی به چنگالی دیگری را میجویدو دیگری بلعیده بودش لحظهای پیشو خواباش را دیده بود لحظهای پیش احیانن کمی پیش .اضلاع آسمان شبیه همان چندضلعی خاموش است ، به شوهرم تاکید کردم!تاریک در عروسک منجمدی که من بودم وَ تو عاشقاش بودیمردی ملبس به یک بارانی بهاری پهنای یک سرزمین را درنوردیده بوددر لباسی خاکستری مدام حرف میزد ، میبلعید کلمات را ، ور وره میکردآغشته به عطر خاشاک در میدانهای عزیز این شهرِ بزرگ دلبرانه میرفتآمیخته با جاهلان وُ گدایان وُ سیبزمینیبهدستهاعربده کشیدند بر گروهی از دوستانم ،صف کشیده بودند آنجا کنار خیابانِ نهمو لاجرم دراز آویز تزئینی به گردن داشتو شبیه میمونی از بالای آن تپه یکریز سخنرانی میکرد.به شوهرم گفتم:" تلویزیون را خاموش میکنی یا نه؟!..."یک نفر گفت :دولت همیشه آغشته به لکههای وایتکس خواهد مانددیگری گفت:پس آمونیاک به چه دردی میخورد؟سومیگفت:گمانهزنی کار ما نیستچاهارمی فراجناحی شدفضایی بودهستهای!به شوهرم گفتم : " خاموش میکنی آن را یا نه؟!..."در روزنامههای عصر چیزی ننوشتندفکر کردند سواد نداریم بخوانیمفقط به حروفی نوشتند که هیروگلیف بودپارازیت میفرستادفیلتر شده بودبوق میزدادای گربهها را در میآورد.به شوهرم گفتم : " دارم تلویزیون را خاموش میکنم!"و در روزنامههای عصر دیگر ننوشتند چیزی دیگر ننوشتند چیزی دیگر . "
5 " و این منطقه ی متروکنظامی ستدیرزمانی ست که مسکونی نیست "
6 " تمام جسم ام را به باد سپردمو روحم را به بادگیرهااسیرِ ثانیه ای بوده ام سال هاو گوش تا گوش حرف هایم خاکستر بود وُ کربن وُ زغال "