" دراز آویز تزئینی
روز بدی بود
ما ساکنانِ منطقهای بودیم که ساکنانِ گیج وُ گولاش را نمیشناختیم
ساختارِ نحویِ خیابانهایی که مسلسل میشد
آسیبشناسیِ میدانهایی که میپیچید
غلطخوانی فرستندههایی که غبار گرفته بود
دوبارهخوانی گیرندههایی که اصلن نمیگرفت
در پرسپکتیوِ شهر گم بود هر چه نوشته بودم وُ خط زده بودم
ساختار نحوی جملات در هم ریخته بود، لکهگیری میخواست
گوینده خواباش میآمد، من منتشر نمیکردم
ژورنالیستها خمیازه کشیده بودند یک لحظه پیش انگار در قوطیِ کنسرو
فیلمسازی از سواحل قناری آمده بود دست میداد با من
از طوطیها عکس میگرفت وُ مارک خط چشمام را میپرسید.
به شوهرم گفتم : " چهقدر آسمان تاریک است ! چقدر روز فلج است ! چهقدر فیلمساز حرف میزند؟"
شبیه کلاغهای سیاه شده بودند در رنگ وُ لعاب مخفیاش بیپدر!
همان هویت نامعلوم منشورها را داشتند در اسطورهی گاو دو سر چسبیده در قابِ عکس اجدادیمان
شبیه مخروطها شده بودند مفرغی وَ برنجی در موزهی تاریخ انسانِ چند نسل قدیمیتر از ما
موازی با عروسکِ فلجی بر طاقچه که من بودم
هجومی که بر سرم لانه کرده بود
و یکی به چنگالی دیگری را میجوید
و دیگری بلعیده بودش لحظهای پیش
و خواباش را دیده بود لحظهای پیش احیانن کمی پیش .
اضلاع آسمان شبیه همان چندضلعی خاموش است ، به شوهرم تاکید کردم!
تاریک در عروسک منجمدی که من بودم وَ تو عاشقاش بودی
مردی ملبس به یک بارانی بهاری پهنای یک سرزمین را درنوردیده بود
در لباسی خاکستری مدام حرف میزد ، میبلعید کلمات را ، ور وره میکرد
آغشته به عطر خاشاک در میدانهای عزیز این شهرِ بزرگ دلبرانه میرفت
آمیخته با جاهلان وُ گدایان وُ سیبزمینیبهدستها
عربده کشیدند بر گروهی از دوستانم ،
صف کشیده بودند آنجا کنار خیابانِ نهم
و لاجرم دراز آویز تزئینی به گردن داشت
و شبیه میمونی از بالای آن تپه یکریز سخنرانی میکرد.
به شوهرم گفتم:
" تلویزیون را خاموش میکنی یا نه؟!..."
یک نفر گفت :
دولت همیشه آغشته به لکههای وایتکس خواهد ماند
دیگری گفت:
پس آمونیاک به چه دردی میخورد؟
سومیگفت:
گمانهزنی کار ما نیست
چاهارمی فراجناحی شد
فضایی بود
هستهای!
به شوهرم گفتم : " خاموش میکنی آن را یا نه؟!..."
در روزنامههای عصر چیزی ننوشتند
فکر کردند سواد نداریم بخوانیم
فقط به حروفی نوشتند که هیروگلیف بود
پارازیت میفرستاد
فیلتر شده بود
بوق میزد
ادای گربهها را در میآورد.
به شوهرم گفتم : " دارم تلویزیون را خاموش میکنم!"
و در روزنامههای عصر دیگر ننوشتند چیزی دیگر ننوشتند چیزی دیگر . "
― Rosa Jamali , بزرگراه مسدود است HIGHWAYS BLOCKED
Image for Quotes
![Rosa Jamali quote : دراز آویز تزئینی<br /><br />روز بدی بود<br />ما ساکنانِ منطقهای بودیم که ساکنانِ گیج وُ گولاش را نمیشناختیم<br />ساختارِ نحویِ خیابانهایی که مسلسل میشد<br />آسیبشناسیِ میدانهایی که میپیچید<br />غلطخوانی فرستندههایی که غبار گرفته بود<br />دوبارهخوانی گیرندههایی که اصلن نمیگرفت<br />در پرسپکتیوِ شهر گم بود هر چه نوشته بودم وُ خط زده بودم<br />ساختار نحوی جملات در هم ریخته بود، لکهگیری میخواست<br />گوینده خواباش میآمد، من منتشر نمیکردم<br />ژورنالیستها خمیازه کشیده بودند یک لحظه پیش انگار در قوطیِ کنسرو<br />فیلمسازی از سواحل قناری آمده بود دست میداد با من<br />از طوطیها عکس میگرفت وُ مارک خط چشمام را میپرسید.<br /><br />به شوهرم گفتم :](/image/1378346.jpg)
شبیه کلاغهای سیاه شده بودند در رنگ وُ لعاب مخفیاش بیپدر!
همان هویت نامعلوم منشورها را داشتند در اسطورهی گاو دو سر چسبیده در قابِ عکس اجدادیمان
شبیه مخروطها شده بودند مفرغی وَ برنجی در موزهی تاریخ انسانِ چند نسل قدیمیتر از ما
موازی با عروسکِ فلجی بر طاقچه که من بودم
هجومی که بر سرم لانه کرده بود
و یکی به چنگالی دیگری را میجوید
و دیگری بلعیده بودش لحظهای پیش
و خواباش را دیده بود لحظهای پیش احیانن کمی پیش .
اضلاع آسمان شبیه همان چندضلعی خاموش است ، به شوهرم تاکید کردم!
تاریک در عروسک منجمدی که من بودم وَ تو عاشقاش بودی
مردی ملبس به یک بارانی بهاری پهنای یک سرزمین را درنوردیده بود
در لباسی خاکستری مدام حرف میزد ، میبلعید کلمات را ، ور وره میکرد
آغشته به عطر خاشاک در میدانهای عزیز این شهرِ بزرگ دلبرانه میرفت
آمیخته با جاهلان وُ گدایان وُ سیبزمینیبهدستها
عربده کشیدند بر گروهی از دوستانم ،
صف کشیده بودند آنجا کنار خیابانِ نهم
و لاجرم دراز آویز تزئینی به گردن داشت
و شبیه میمونی از بالای آن تپه یکریز سخنرانی میکرد.
به شوهرم گفتم:
" تلویزیون را خاموش میکنی یا نه؟!..."
یک نفر گفت :
دولت همیشه آغشته به لکههای وایتکس خواهد ماند
دیگری گفت:
پس آمونیاک به چه دردی میخورد؟
سومیگفت:
گمانهزنی کار ما نیست
چاهارمی فراجناحی شد
فضایی بود
هستهای!
به شوهرم گفتم : " خاموش میکنی آن را یا نه؟!..."
در روزنامههای عصر چیزی ننوشتند
فکر کردند سواد نداریم بخوانیم
فقط به حروفی نوشتند که هیروگلیف بود
پارازیت میفرستاد
فیلتر شده بود
بوق میزد
ادای گربهها را در میآورد.
به شوهرم گفتم : " دارم تلویزیون را خاموش میکنم!"
و در روزنامههای عصر دیگر ننوشتند چیزی دیگر ننوشتند چیزی دیگر ." style="width:100%;margin:20px 0;"/>