Home > Author > Rosa Jamali >

" زواياي اين قاب







1
سال ها از آنروز گذشته است
كه من به چهره ي پيرم در آينه نگاه مي كنم
سال ها ازآنروز گذشته است
كه من به ماسه ها و شن ها لو مي روم
سال ها از آنروز گذشته است !

2
اين حكايت از مويرگ هاي دهليزي ست كه شما نمي بينيدش

3
اين گاو كه سالهاست از سينه ام مكيده است
و تنگ در قابم كه فرو رفته ام.


4
مي دانستم كه توجيه اش آسان نيست
اين قاعده خلافِ جريان بود
و ما از ابهامات آن بي خبر بوديم
يك اتفاقٍِِ نادر
كه به قانون هاي طبيعي توجيه نمي شود
و ما در كتِ آن سال هاست كه مانده ايم .

5
اين زمينِ عاريتي بخشي ازآن جزيره ي آبسكون است
فقدان دستي كه منجر به بن بست شد
و نقش هايي كه رسم شده بودند
براي ترسيم اين منحني به پرگار نيازي نبود.

6
اسب هايي ست كه بي وقفه در خونم مي خوانند
آن اسب ها كه ياران خوني منند
اين شكل ها به شعاع آن منحني بسته اند
درخت ساكني ست
كه بر اشكوبه ها ريشه كرده است.


7
نمي شد به بازي عقربه ها پايان داد
به ثانيه هاي شكسته برنمي گرديم
روزهايي كه در پي هم چيده ام
و اسب هايي كه از بازي من گريخته اند .

8
حصيري كه روي آن خوابيده بودي
من به سكون اين خانه بدجور عادت كرده ام
چيزي كه قرار بود از مركز زمين دور شود
و ترا به من برساند .


9
قرني از تو گذشته است
و ما كه در اين خانه مانده ايم ....

10
ابعاد گذشته تغيير كرده است
و اين منحصر به رنگ سقف نيست
حروفي كه ما را چون ساكنان اين سرزمين پذيرفتند
و چنانكه مجرمي از اين خاك گريختند
و ما به سكونِ اين شهر عادت كرديم . "

Rosa Jamali , این ساعت شنی که به خواب رفته است THE HOURGLASS IS FAST ASLEEP


Image for Quotes

Rosa Jamali quote : زواياي اين قاب<br /><br /><br /><br /><br /><br /><br /><br />1<br />سال ها از آنروز گذشته است <br />كه من به چهره ي پيرم در آينه نگاه مي كنم <br />سال ها ازآنروز گذشته است <br />كه من به ماسه ها و شن ها لو مي روم <br />سال ها از آنروز گذشته است !<br /><br />2<br />اين حكايت از مويرگ هاي دهليزي ست كه شما نمي بينيدش<br /><br />3<br />اين گاو كه سالهاست از سينه ام مكيده است <br />و تنگ در قابم كه فرو رفته ام.<br /><br /><br />4<br />مي دانستم كه توجيه اش آسان نيست <br />اين قاعده خلافِ جريان بود<br />و ما از ابهامات آن بي خبر بوديم<br />يك اتفاقٍِِ نادر <br />كه به قانون هاي طبيعي توجيه نمي شود <br />و ما در كتِ آن سال هاست كه مانده ايم .<br /><br />5<br />اين زمينِ عاريتي بخشي ازآن جزيره ي آبسكون است <br />فقدان دستي كه منجر به بن بست شد <br />و نقش هايي كه رسم شده بودند <br />براي ترسيم اين منحني به پرگار نيازي نبود.<br /><br />6<br />اسب هايي ست كه بي وقفه در خونم مي خوانند <br />آن اسب ها كه ياران خوني منند<br />اين شكل ها به شعاع آن منحني بسته اند<br />درخت ساكني ست <br />كه بر اشكوبه ها ريشه كرده است.<br /><br /><br />7<br />نمي شد به بازي عقربه ها پايان داد<br />به ثانيه هاي شكسته برنمي گرديم <br />روزهايي كه در پي هم چيده ام <br />و اسب هايي كه از بازي من گريخته اند . <br /> <br />8<br />حصيري كه روي آن خوابيده بودي <br />من به سكون اين خانه بدجور عادت كرده ام<br />چيزي كه قرار بود از مركز زمين دور شود <br />و ترا به من برساند .<br /><br /><br />9<br />قرني از تو گذشته است <br />و ما كه در اين خانه مانده ايم ....<br /><br />10<br />ابعاد گذشته تغيير كرده است <br />و اين منحصر به رنگ سقف نيست <br />حروفي كه ما را چون ساكنان اين سرزمين پذيرفتند <br />و چنانكه مجرمي از اين خاك گريختند <br />و ما به سكونِ اين شهر عادت كرديم .