Home > Author > Rosa Jamali >

" سَرَخس




هفت طبقه بودم گیاهی مخصوص به تن داشتم ؛ در جشنی شبیه مراسم ختم شرکت کرده بودم
سنگ بر پیشانی برگشتم ؛ بر سرزمین مادری ام باردیگر نگریستم وَ گریستم
پدرم سیمرغ بود ؛ مادرم الهه ای بی تاب درشوش وُ هگمتانه وُ مقبره ی مردخای
وَ خدا با من بود
این چشم ها دوربین من شده اند در تاریکی محض ، مطلق
و من اسطوره ی گُنگِ برخورد قاشق ها با چنگال بوده ام در لحظه ی شام
ایزد بانوی بزرگراه نواب من ام ، به قبرستان می روم
در منتهی الیه ی شرقی این شهر
این که مطلق باریده بر فرق سرت ، این چیست؟ این پلشتیِ آرام چیست ؟ به چه می ماند؟ چیست؟
فرشتگان بر موهای تاریکم لانه کرده بودند به ناچار
وَمن پریان را شسته بودم ، لکه گیری کرده بودم ، شبیه برنج دم کرده بودم
ساعت را می دانستی در لحظه ای که کش می آمد و خمیازه می کشید ، آن لحظه ی منجمد وُ خاموش
وقتی با چنگال های زخمی ام بر اجاق گاز سر می رفتم
وقتی تمام صحنِ میدانِ انقلاب را فراگرفته بودم وَ فوران می کردم
و با وایتکس صورتم را سفید نگه داشته بودم انگار.

سرخس من ام
سرزمینی بی پدر
عاریتی
شهری سوخته
ممنوعه
وَ آلوده به انواع مرض ها ، بیماری ها، دجال ها ، دروغ ها وَ دستکاری ها

به کجای این سرزمین دل بسته ای برادر؟
این سرزمین که به تمامی سوخته است، نیمی ش گور ست ، نیمه ی دیگرش به سرب آلوده ست.

سرخس منم
ایزد بانویِ وحشی خار وُ پلشت
بر اندوهِ ساکن چشم زخمی که به سرزمینم بافته اید...

کوه را که من کندم برادر ، تو چه کردی ؟

تنها مشتی خاک آواره ام می کند
گیج ام می کند به ناگاه
مشتی خاک که پاشیده بودمش بر بوذرجمهور وُ یزدگرد
و خاکسترم که بر دریاها پخش شده است دیگر
و در آب های دجله آرام گرفته ام برادر
این بوی کهنه ی نا می دهد در عنکبوتی که لانه کرده ست درست بر فرق سرم
و تو می دانستی این را
می دانستی این را
به ناچار می دانستی این را.

مراسم نام گذاری به پایان رسیده ست
چراغ ها را خاموش کنید ، فردا شنبه ست؛ آه نمی کشم
پریدخت آینه ها روئیده است بر انگشتان سبابه ام
من که هفت دریا را گریه کرده ام شش هزار سال
و از خشم به گوشه ی صندلی پناه برده ام.

پیاده رو خلوت است
رهگذران به خوابی ابدی رفته اند
و این منطقه ی متروک
نظامی ست
دیرزمانی ست که مسکونی نیست.

تمام جسم ام را به باد سپردم
و روحم را به بادگیرها
اسیر ثانیه ای بود ه ام سال ها
و گوش تا گوش حرف هایم خاکستر بود وُ کربن وُ زغال.

سرخس گیاهی ست وحشی که نام گذاری نمی شود
شبیه برگ کاهوست : نامیده نمی شود ، پوست انداخته ست ، چرا نامیده شود؟ "

Rosa Jamali , بزرگراه مسدود است HIGHWAYS BLOCKED


Image for Quotes

Rosa Jamali quote : سَرَخس <br /><br /> <br /><br /><br />هفت طبقه بودم گیاهی مخصوص به تن داشتم ؛ در جشنی شبیه مراسم ختم شرکت کرده بودم <br />سنگ بر پیشانی برگشتم ؛ بر سرزمین مادری ام باردیگر نگریستم وَ گریستم<br />پدرم سیمرغ بود ؛ مادرم الهه ای بی تاب درشوش وُ هگمتانه وُ مقبره ی مردخای<br />وَ خدا با من بود<br />این چشم ها دوربین من شده اند در تاریکی محض ، مطلق<br />و من اسطوره ی گُنگِ برخورد قاشق ها با چنگال بوده ام در لحظه ی شام<br />ایزد بانوی بزرگراه نواب من ام ، به قبرستان می روم<br />در منتهی الیه ی شرقی این شهر<br />این که مطلق باریده بر فرق سرت ، این چیست؟ این پلشتیِ آرام چیست ؟ به چه می ماند؟ چیست؟<br />فرشتگان بر موهای تاریکم لانه کرده بودند به ناچار<br />وَمن پریان را شسته بودم ، لکه گیری کرده بودم ، شبیه برنج دم کرده بودم<br />ساعت را می دانستی در لحظه ای که کش می آمد و خمیازه می کشید ، آن لحظه ی منجمد وُ خاموش <br />وقتی با چنگال های زخمی ام بر اجاق گاز سر می رفتم<br />وقتی تمام صحنِ میدانِ انقلاب را فراگرفته بودم وَ فوران می کردم<br />و با وایتکس صورتم را سفید نگه داشته بودم انگار.<br /><br />سرخس من ام<br />سرزمینی بی پدر<br />عاریتی<br />شهری سوخته<br />ممنوعه<br />وَ آلوده به انواع مرض ها ، بیماری ها، دجال ها ، دروغ ها وَ دستکاری ها<br /><br />به کجای این سرزمین دل بسته ای برادر؟<br />این سرزمین که به تمامی سوخته است، نیمی ش گور ست ، نیمه ی دیگرش به سرب آلوده ست.<br /><br />سرخس منم <br />ایزد بانویِ وحشی خار وُ پلشت<br />بر اندوهِ ساکن چشم زخمی که به سرزمینم بافته اید...<br /><br />کوه را که من کندم برادر ، تو چه کردی ؟<br /><br />تنها مشتی خاک آواره ام می کند<br />گیج ام می کند به ناگاه <br />مشتی خاک که پاشیده بودمش بر بوذرجمهور وُ یزدگرد <br />و خاکسترم که بر دریاها پخش شده است دیگر<br />و در آب های دجله آرام گرفته ام برادر<br />این بوی کهنه ی نا می دهد در عنکبوتی که لانه کرده ست درست بر فرق سرم<br />و تو می دانستی این را<br />می دانستی این را<br />به ناچار می دانستی این را.<br /><br />مراسم نام گذاری به پایان رسیده ست<br />چراغ ها را خاموش کنید ، فردا شنبه ست؛ آه نمی کشم <br />پریدخت آینه ها روئیده است بر انگشتان سبابه ام<br />من که هفت دریا را گریه کرده ام شش هزار سال <br />و از خشم به گوشه ی صندلی پناه برده ام. <br /><br />پیاده رو خلوت است<br />رهگذران به خوابی ابدی رفته اند<br />و این منطقه ی متروک<br />نظامی ست <br />دیرزمانی ست که مسکونی نیست. <br /><br />تمام جسم ام را به باد سپردم <br />و روحم را به بادگیرها<br />اسیر ثانیه ای بود ه ام سال ها<br />و گوش تا گوش حرف هایم خاکستر بود وُ کربن وُ زغال.<br /><br />سرخس گیاهی ست وحشی که نام گذاری نمی شود<br />شبیه برگ کاهوست : نامیده نمی شود ، پوست انداخته ست ، چرا نامیده شود؟