Home > Author > هوشنگ ابتهاج
21 " باز طوفان شب است ،هول بر پنجره می کوبد مشت شعله می لرزد در تنهایی :باد فانوس مرا خواهد کشت ؟ "
― هوشنگ ابتهاج , تاسیان
22 " سـاقـی به دسـت باش کـه این مـســتِ مِی پرسـتچـون خـم ز پا نـشـسـت و هـنـوزش خــمـارِ توسـتبـی چــاره دل کـه غـارتِ عشـقـش به باد دادای دیـده خــون بـبار که این فـتـنـه کـارِ توسـت "
― هوشنگ ابتهاج
23 " تا تو با منی زمانه با منستبخت و کام جاودانه با منستتو بهار دلکشی و من چو باغشور و شوق صد جوانه با منست "
24 " ما همچو خَسی بر سر دریای وجودیم دریاست ... چه سنجد که بر این موج خسی رفت؟ "
25 " چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفتبود ایا که ز دیوانه ی خود یاد کندآن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفتسایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوشعقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت "
26 " بس که شـستیم به خـوناب جـگر جامه ی جاننه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی "
27 " نیلوفرای کدامین شبیک نفس بگشایجنگل انبوه مژگان سیاهت راتا بلغزد بر بلور برکه چشم کبود توپیکر مهتابگون دختری کز دوربا نگاه خویش می جوید بوسه شیرین روزی آفتابی را از نوازش های گرم دست های من دختری نیلوفرین شبرنگ مهتابی می تپد بی تاب در خواب هوسناک امید خویش پای تا سر یک هوس آغوشو تنش لغزان و خواهش بارمی جوید چون مه پیچان به روی دره های خواب آلود سپیده دمبسترم راتا بلغزد از طلب سرشارهمچو موج بوسه مهتابروی گندم زار تا بنوشد در نوازشهای گرم دستهای منشبنم یک عشق وحشی را ای کدامین شب باک نفس بگشای سیاهت را "
28 " ارغواناین چه رازیست که هر بار بهاربا عزای دل ما می آید؟ "
29 " دردیست چون خنجریا خنجری چون درداین من که در منپیوسته میگرید.در من کسی آهسته میگرید. "
30 " هزار سال پیششبی که ابر اخترانِ دور دستمیگذشت از فراز بام من صدام کردچه آشناست این صداهمان که از زمان گاهواره میشنیدمشهمان که از درون من صِدام میکندهزار سال میان جنگل ستارهها پیِ تو گشتهامستارهای نگفتکزین سرای بیکسیکسی صدات میکند؟هنوز دیر نیستهنوز صبر من به قامت بلند آرزوستعزیز همزبان من تو در کدام کهکشان نشستهای؟!... "
31 " آه از شــوخـی ِ چـشــم ِ تو که خــونـریزِ فــلـک!!!دید این شـیوه یِ مردم کشـی و یاد گـرفـت "
32 " چشمای تو، هر كدومش چراغیهتوی بیابون دلم، یه باغیهدستای تو، یه رودخونه س موهای تو، یه دامنه سآدم هارو، تو برف و باد پناه می ده،نگاهاتو، تو باغچه ها من می كارمتنگ بهار،یه دسته گل بار می آرمهر كه از این كوچه ما گذر كنهیه دسته گل بهش می دمچشمای تو، هر كدومش چراغیهموهای تو، یه دامنه س... "
33 " من نمیدانستم معنی "هرگز" را تو چرا بازنگشتی دیگر؟ "
34 " بهارا زنده مانی زندگی بخشبه فروردین ما فرخندگی بخشمگو کاین سرزمین شوره زار استچو فردا رسد رشگ بهار استبهارا باش کاین خون گل آلودبرآرد سرخ گل چون آتش از دودمیان خون و آبش ره گشاییماز این موج و از این توفان برآییمبه نوروز دگر هنگام دیداربه آیین دگر آیی پدیدار "
35 " زین پیش از پس و پیش زلف دو تا مگستردر پیش پای دل ها دام بلا مگسترتا کی کنی پریشان دل های مبتلا راآن خرمن بلا را پیش صبا مگستربر پای مرغ مألوف کس رشته می نبندددام فسون خدا را بر آشنا مگسترمن خود به خواهش خویش سر در پی ات نهادمدستان مساز و دامم در پیش پا مگسترچون شب سیاه کردی بر سایه روز روشنبر آن مه دو هفته زلف دو تا مگستر "
36 " آه، ای آزادیدیرگاهیست که از اندونزی تا شیلیخاک این دشت جگر سوخته با خون تو میآمیزد.دیرگاهیست که از پیکر مجروح فلسطین شب و روزخون فرو میریزد.و هنوز از لبناندود بر میخیزد. "
― هوشنگ ابتهاج , راهی و آهی
37 " گوی زمین به چنبر دیوانگان فتادکار جهان به کام دل نابکار شد. . .چشم گشایشی دگر از آسمان مداردست دعا نگر که بگردید و دار شد. . .پایان قصه غارت خونین باغ بودبعد از هزار سال که گفتی بهار شد "
38 " این نغمه عزاست که من عشق مرده را امشب به گور میبرم و خاک می کنموز اشک غم که می چکد از چشم ارزو رخ پاک میکنم... "
39 " چه غریب ماندی ای دل، نه غمی، نه غمگسارینه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاریغم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزدکه دگر بدین گرانی نتوان کشید یاریچه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزانکه به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باریدل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندیچه هنر به کار بندم که نماند وقت کارینرسید آن که ماهی به تو پرتوی رسانددل آبگینه بشکن که نماند جز غباریهمه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندددگر ای امید خون شو که فرو خلید خاریسحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته ستتو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاریبه سرشک همچو باران زبرت چه برخورم من؟که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاریچو به زندگانی نبخشی تو گناه زندگانیبگذار تا بمیرد به بر تو زنده وارینه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرممنم آن درخت پیری که نداشت برگ و باریسر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذرکه به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناریبه غروب این بیابان بنشین غریب و تنهابنگر وفای یاران که رها کنند یاری "
― هوشنگ ابتهاج , سیاه مشق
40 " چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ اوباش که صد صبح دمد زین شب امید مراپرتوِ بیپیرهن ام، جانِ رها-کرده-تن امتا نشوم سایهی خود باز نبینید مرا "