Home > Author > هوشنگ ابتهاج
1 " در این سرای بی كسی كسی به در نمی زندبه دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند یكی زشب گرفتگان چراغ بر نمی كندكسی به كوچه سار شب در سحر نمی زندنشسته ام در انتظار این غبار بی سوار دریغ كز شبی چنین سپیده سر نمی زنددل خراب من دگر خراب تر نمی شودكه خنجر غمت از این خراب تر نمی زند گذر گهی است پر ستم كه اندرو به غیر غم یكی صلای آشنا به رهگذر نمی زندچه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند "
― هوشنگ ابتهاج
2 " بگذر شبیبه خلوت این همنشین دردتا شرح آن دهمکه غمت با دلم چه کرد... "
3 " نشود فاش کسی آنچه میان من و توستتا اشارات نظر نامه رسان من و توستگوش کن با لب خاموش سخن می گویمپاسخم گو به نگاهی که زبان من و توستروزگاری شد و کس مرد ره عشق ندیدحالیا چشم جهانی نگران من و توستگر چه در خلوت راز دل ما کس نرسیدهمه جا زمزمه ی عشق نهان من و توستگو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنهای بسا باغ و بهاران که خزان من و توستاین همه قصه ی فردوس و تمنای بهشتگفت و گویی و خیالی ز جهان من و توستنقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقلهر کجا نامه ی عشق است نشان من و توستسایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهروه ازین آتش روشن که به جان من و توست "
4 " آنكه مست آمد و دستي به دل ما زد و رفت/ در اين خانه ندانم به چه سودا زد و رفت/ خواست تنهايي ما را به رخ ما بكشد/ تعنهاي بر در اين خانه تنها زد و رفت "
5 " ارغوان شاخه هم خون جدا مانده من آسمان تو چه رنگ است امروزآفتابیست هوا یا گرفته است هنوزمن در این گوشه که از دنیا بیرونستو آسمانی به سرم نیستاز بهاران خبرم نیستآنچه می بینم دیوارستآه این سقف سیاهآنچنان نزدیکست که چو بر می کشم از سینه نفسنفسم را بر می گرداندره چنان بسته که پرواز نگه در همین یک قدمی می ماندکور سویی ز چراغی رنجورقصه پرداز شب ظلمانیستنفسم می گیرد که هوا هم این جا زندانیستهر چه با من این جاست رنگ رخ باخته استآفتابی هرگز گوشه چشمی هم بر خاموشی این دخمه نیانداخته استهم در این گوشه خاموش فراموش شده که از دم سردش هر شمعی خاموش شدهیاد رنگینی در خاطرم گریه می انگیزد "
6 " دردا و دریغا که در این بازی خونینبازیچه ی ایام دل آدمیان است "
7 " آمدمت که بنگرم گریه امان نمی دهد ... "
8 " آری ان روز چو میرفت کسیداشتم امدنش را باورمن نمیدانستم معنی هرگز راتو چرا بازنگشتی دیگر "
9 " امشب همه غمهای عالم را خبر کنبنشین و با من گریه سر کن، گریه سر کنای میهن، ای انبوه اندوهان دیرینای چون دل من، ای خموش گریه آگیندر پرده های اشک پنهان، کرده بالینای میهن، ای داداز آشیانت بوی خون می آورد بادبربال سرخ کشکرت پیغام شومی استآنجا چه آمد بر سر آن سرو آزاد؟ای میهن، ای غمچنگ هزار آوای بارانهای ماتمدر سایه افکند کدامین ناربن ریختخون از گلوی مرغ عاشق؟مرغی که میخواندمرغی که میخواستپرواز باشد …ای میهن! ای پیربالنده ی افتاده، آزاد زمینگیرخون می چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرهاای میهن! در اینجا سینهی من چون تو زخمی استدر اینجا دمادم دارکوبی بر درخت پیر می کوبددمادم... خواننده و آهنگساز : زنده ياد پرويز مشكاتيان "
10 " ارغوانشاخهی همخون جداماندهی منآسمان تو چه رنگست امروز؟آفتابیست هوایا گرفتهست هنوز؟من درین گوشهکه از دنیا بیرونستآسمانی به سرم نیستاز بهاران خبرم نیستآنچه میبینمدیوار استآهاین سخت سیاهآنچنان نزدیکستکه چو برمیکشم از سینه نفسنفسم را برمیگرداندره چنان بستهکه پرواز نگهدر همین یک قدمی میماندکور سویی ز چراغی رنجورقصهپرداز شب ظلمانیستنفسم میگیردکه هوا هم اینجا زندانیستهرچه با من اینجاسترنگ رخ باخته استآفتابی هرگزگوشهی چشمی همبر فراموشی این دخمه نیانداخته استاندرین گوشهی خاموش فراموش شدهکز دم سردش هر شمعی خاموش شدهیاد رنگینی در خاطر منگریه میانگیزدارغوانم آنجاستارغوانم تنهاستارغوانم دارد میگریدچون دل من که چنین خونآلودهر دم از دیده فرو میریزدارغواناین چه رازیست که هربار بهاربا عزای دل ما میآید؟که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است؟اینچنین بر جگر سوختگانداغ بر داغ میافزایدارغوانپنجهی خونین زمیندامن صبح بگیروز سواران خرامندهی خورشید بپرسکِی برین دره غم میگذرند؟ارغوانخوشهی خونبامدادان که کبوترهابر لب پنجرهی باز سحرغلغله میآغازندجان گلرنگ مرابر سر دست بگیربه تماشاگه پرواز ببرآه بشتابکه همپروازاننگران غم همپروازندارغوانبیرق گلگون بهارتو برافراشته باششعر خونبار منییاد رنگین رفیقانم رابر زبان داشته باشتو بخوان نغمه ناخواندهی منارغوانشاخهی همخون جداماندهی من "
― هوشنگ ابتهاج , راهی و آهی
11 " خانه دل تنگ غروبی خفه بود مثل امروز که تنگ است دلم پدرم گفت چراغ و شب از شب پر شد من به خود گفتم یک روز گذشت مادرم آه کشید زود بر خواهد گشت ابری هست به چشمم لغزیدو سپس خوابم برد که گمان داشت که هست این همه درد در کمین دل آن کودک خرد ؟ آری آن روز چو می رفت کسیداشتم آمدنش را باور من نمی دانستم معنی هرگز را تو چرا بازنگشتی دیگر ؟ آه ای واژه شوم خو نکرده ست دلم با تو هنوز من پس از این همه سال چشم دارم در راه که بیایند عزیزانم آه "
12 " هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت این شاخ خشک زنده به بوی بهار "تو"ست "
13 " نمی دانم چه می خواهم بگویمزبانم در دهان باز بسته ستدر تنگ قفس باز است و افسوسکه بال مرغ آوازم شکسته ستنمی دانم چه می خواهم بگویم...غمی در استخوانم می گدازدخیال ناشناسی آشنا رنگگهی می سوزدم گه می نوازدگهی در خاطرم می جوشد این وهمز رنگ آمیزی غمهای انبوهکه در رگهام جای خون روان استسیه داروی زهرآگین اندوهفغانی گرم وخون آلود و پردردفرو می پیچیدم در سینه تنگچو فریاد یکی دیوانه گنگکه می کوبد سر شوریده بر سنگسرشکی تلخ و شور از چشمه دلنهان در سینه می جوشد شب و روزچنان مار گرفتاری که ریزدشرنگ خشمش از نیش جگر سوزپریشان سایه ای آشفته آهنگز مغزم می تراود گیج و گمراهچو روح خوابگردی مات و مدهوشکه بی سامان به ره افتد شبانگاهدرون سینه ام دردی ست خونبارکه همچون گریه می گیرد گلویمغمی آشفته دردی گریه آلودنمی دانم چه می خواهم بگویم "
14 " گفتمش:ـ «شیرینترین آواز چیست؟»چشم غمگینش بهرویم خیره ماند،قطرهقطره اشکش از مژگان چکید،لرزه افتادش به گیسوی بلند،زیر لب، غمناک خواند:ـ «نالۀ زنجیرها بر دست من!»گفتمش:ـ «آنگه که از هم بگسلند . . .»خندۀ تلخی به لب آورد و گفت:ـ «آرزویی دلکش است، اما دریغبختِ شورم ره برین امید بست!و آن طلایی زورق خورشید راصخرههای ساحل مغرب شکست! . . .»من بهخود لرزیدم از دردی که تلخدر دل من با دل او میگریست.گفتمش:ـ «بنگر، درین دریای کورچشم هر اختر چراغ زورقی ست!»سر به سوی آسمان برداشت، گفت:ـ «چشم هر اختر چراغ زورقیست،لیکن این شب نیز دریاییست ژرف!ای دریغا شبروان! کز نیمهراهمیکشد افسونِ شب در خوابشان . . .»گفتمش:ـ «فانوس ماهمیدهد از چشم بیداری نشان . . .»گفت:ـ «اما، در شبی اینگونه گُنگهیچ آوایی نمیآید بهگوش . . .»گفتمش:ـ «اما دل من میتپید.گوش کُن اینک صدای پای دوست!»گفت:ـ «ای افسوس! در این دام مرگباز صید تازهای را میبرند،این صدای پای اوست . . .»گریهای افتاد در من بیامان.در میان اشکها، پرسیدمش:ـ «خوشترین لبخند چیست؟»شعلهای در چشم تاریکش شکفت،جوش خون در گونهاش آتش فشاند،گفت:ـ «لبخندی که عشق سربلندوقت مُردن بر لبِ مردان نشاند!»من زجا برخاستم،بوسیدمش. "
― هوشنگ ابتهاج , آینه در آینه
15 " آمدمت که بنگرم گریه نمیدهد اماننامدگان و رفتگان از دو کرانهی زمان سوی تو میدوند هان ای تو همیشه در میان در چمن تو میچرد آهوی دشت آسمان گرد سر تو میپرد باز سپید کهکشان هر چه به گرد خویشتن مینگرم درین چمن آینهی ضمیر من جز تو نمیدهد نشان ای گل بوستان سرا از پس پردهها در آ بوی تو میکشد مرا وقت سحر به بوستان ای که نهان نشستهای باغ درون هستهای هسته فروشکستهای کاین همه باغ شد روان مست نیاز من شدی پردهی ناز پس زدیاز دل خود بر آمدی آمدن تو شد جهان آه که میزند برون از سر و سینه موج خون من چه کنم که از درون دست تو میکشد کمانپیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غمکز نفس تو دمبهدم میشنویم بوی جان پیش تو جامه در برم نعره زند که بر درم آمدمت که بنگرم گریه نمیدهد امان "
16 " نشستهام به در نگاه میکنمدریچه آه میکشدتو از کدام راه میرسیجوانی مرا چه دلپذیر داشتیمرا در این امید پیر کردهاینیامدی و دیر شد... "
17 " بسترم صدف خالی یک تنهایی استو تو چون مرواریدگرن آویز کسان دگری. "
― هوشنگ ابتهاج , تاسیان
18 " ...تو از هزاره های دور آمدیدرین درازنای خون فشانبه هر قدم نشان نقش پای توستدرین درشتناک دیولاخز هر طرف طنین گام های رهگشای توستبلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نامبه خون نوشته نامه ی وفای توستبه گوش بیستون هنوزصدای تیشه های توستچه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمودچه دارها که از تو گشت سربلندزهی شکوه قامت بلند عشقکه استوار ماند در هجوم هر گزندنگاه کن هنوز آن بلند دورآن سپیده، آن شکوفه زار انفجار نورکهربای آرزوستسپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوستبه بوی یک نفس در آن زلال دم زدنسزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و بازرو نهی به آن فرازچه فکر می کنی؟ جهان چو آبگینه ی شکسته ای ستکه سرو راست هم در او شکسته می نمایدت؟چنان نشسته کوه در کمین دره های این غروب تنگکه راه بسته می نمایدت؟زمان بی کرانه را تو با شمار گام عمر ما نسنجبه پای او دمی، این درنگ درد و رنجبه سان رود که در نشیب درهسر به سنگ می زند،رونده باشامید هیچ معجزی ز مُرده نیستزنده باش "
19 " آرزومـنــد را غـــم ِ جـان نیســت...آه ، اگــر آرزو به بـاد رود "
20 " شب فرو می افتادبه درون آمدم و پنجره ها را بستمباد با شاخه در آویخته بودمن درین خانه ی تنها...تنهاغم عالم به دلم ریخته بودناگهان حس کردمکه کسیآنجا بیرون در باغدر پس پنجره ام می گرید...صبحگاهانشبنممی چکید از گل سیب "