Home > Author > هوشنگ ابتهاج

هوشنگ ابتهاج QUOTES

10 " ارغوان

شاخه‌ی هم‌خون جدامانده‌ی من

آسمان تو چه رنگ‌ست امروز؟

آفتابی‌ست هوا
یا گرفته‌ست هنوز؟

من درین گوشه
که از دنیا بیرون‌ست

آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست

آنچه میبینم
دیوار است

آه
این سخت سیاه
آنچنان نزدیک‌ست
که چو برمی‌کشم از سینه نفس
نفسم را برمی‌گرداند

ره چنان بسته
که پرواز نگه
در همین یک قدمی می‌ماند

کور سویی ز چراغی رنجور
قصه‌پرداز شب ظلمانی‌ست

نفسم می‌گیرد
که هوا هم اینجا زندانی‌ست

هرچه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز
گوشه‌ی چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نیانداخته است

اندرین گوشه‌ی خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطر من
گریه می‌انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می‌گرید

چون دل من که چنین خون‌آلود
هر دم از دیده فرو می‌ریزد

ارغوان

این چه رازی‌ست که هربار بهار
با عزای دل ما می‌آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است‌؟

اینچنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می‌افزاید

ارغوان

پنجه‌ی خونین زمین

دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده‌ی خورشید بپرس

کِی برین دره غم می‌گذرند؟

ارغوان

خوشه‌ی خون

بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره‌ی باز سحر
غلغله می‌آغازند

جان گلرنگ مرا

بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب

که هم‌پروازان
نگران غم هم‌پروازند

ارغوان

بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خون‌بار منی

یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده‌ی من

ارغوان
شاخه‌ی هم‌خون جدامانده‌ی من "

هوشنگ ابتهاج , راهی و آهی

14 " گفتمش:
ـ «شیرین‌ترین آواز چیست؟»
چشم غمگینش به‌رویم خیره ماند،
قطره‌قطره اشکش از مژگان چکید،
لرزه افتادش به گیسوی بلند،
زیر لب، غمناک خواند:
ـ «نالۀ زنجیرها بر دست من!»
گفتمش:
ـ «آنگه که از هم بگسلند . . .»
خندۀ تلخی به لب آورد و گفت:
ـ «آرزویی دلکش است، اما دریغ
بختِ شورم ره برین امید بست!
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره‌های ساحل مغرب شکست! . . .»
من به‌خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او می‌گریست.
گفتمش:
ـ «بنگر، درین دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست!»
سر به سوی آسمان برداشت، گفت:
ـ «چشم هر اختر چراغ زورقی‌ست،
لیکن این شب نیز دریایی‌ست ژرف!
ای دریغا شبروان! کز نیمه‌راه
می‌کشد افسونِ شب در خوابشان . . .»
گفتمش:
ـ «فانوس ماه
می‌دهد از چشم بیداری نشان . . .»
گفت:
ـ «اما، در شبی این‌گونه گُنگ
هیچ آوایی نمی‌آید به‌گوش . . .»
گفتمش:
ـ «اما دل من می‌تپید.
گوش کُن اینک صدای پای دوست!»
گفت:
ـ «ای افسوس! در این دام مرگ
باز صید تازه‌ای را می‌برند،
این صدای پای اوست . . .»
گریه‌ای افتاد در من بی‌امان.
در میان اشک‌ها، پرسیدمش:
ـ «خوش‌ترین لبخند چیست؟»
شعله‌ای در چشم تاریکش شکفت،
جوش خون در گونه‌اش آتش فشاند،
گفت:
ـ «لبخندی که عشق سربلند
وقت مُردن بر لبِ مردان نشاند!»
من زجا برخاستم،
بوسیدمش. "

هوشنگ ابتهاج , آینه در آینه

18 " ...
تو از هزاره های دور آمدی
درین درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست
درین درشتناک دیولاخ
ز هر طرف طنین گام های رهگشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه ی وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه های توست
چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه کن هنوز آن بلند دور
آن سپیده، آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی به آن فراز
چه فکر می کنی؟ جهان چو آبگینه ی شکسته ای ست
که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت؟
چنان نشسته کوه در کمین دره های این غروب تنگ
که راه بسته می نمایدت؟
زمان بی کرانه را تو با شمار گام عمر ما نسنج
به پای او دمی، این درنگ درد و رنج
به سان رود که در نشیب دره
سر به سنگ می زند،
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مُرده نیست
زنده باش "

هوشنگ ابتهاج