Home > Work > آینه در آینه
1 " گفتمش:ـ «شیرینترین آواز چیست؟»چشم غمگینش بهرویم خیره ماند،قطرهقطره اشکش از مژگان چکید،لرزه افتادش به گیسوی بلند،زیر لب، غمناک خواند:ـ «نالۀ زنجیرها بر دست من!»گفتمش:ـ «آنگه که از هم بگسلند . . .»خندۀ تلخی به لب آورد و گفت:ـ «آرزویی دلکش است، اما دریغبختِ شورم ره برین امید بست!و آن طلایی زورق خورشید راصخرههای ساحل مغرب شکست! . . .»من بهخود لرزیدم از دردی که تلخدر دل من با دل او میگریست.گفتمش:ـ «بنگر، درین دریای کورچشم هر اختر چراغ زورقی ست!»سر به سوی آسمان برداشت، گفت:ـ «چشم هر اختر چراغ زورقیست،لیکن این شب نیز دریاییست ژرف!ای دریغا شبروان! کز نیمهراهمیکشد افسونِ شب در خوابشان . . .»گفتمش:ـ «فانوس ماهمیدهد از چشم بیداری نشان . . .»گفت:ـ «اما، در شبی اینگونه گُنگهیچ آوایی نمیآید بهگوش . . .»گفتمش:ـ «اما دل من میتپید.گوش کُن اینک صدای پای دوست!»گفت:ـ «ای افسوس! در این دام مرگباز صید تازهای را میبرند،این صدای پای اوست . . .»گریهای افتاد در من بیامان.در میان اشکها، پرسیدمش:ـ «خوشترین لبخند چیست؟»شعلهای در چشم تاریکش شکفت،جوش خون در گونهاش آتش فشاند،گفت:ـ «لبخندی که عشق سربلندوقت مُردن بر لبِ مردان نشاند!»من زجا برخاستم،بوسیدمش. "
― هوشنگ ابتهاج , آینه در آینه