Home > Work > Repetition
1 " I admire you, and yet at times it seems to me as if you were deranged. Or is it not a sort of mental derangement that you subject to such a degree every passion, every emotion of the heart, every mood, to the cold discipline of reflection? Is it not mental derangement to be so normal, to be a mere idea, not a human being like the rest of us, pliant and yielding, capable of being lost and of losing ourselves? Is it not mental derangement to be always awake, always sure, never obscure and dreaming? "
― Søren Kierkegaard , Repetition
2 " Who tricked me into this whole thing and leaves me standing here? Who am I? How did I get into the world? Why was I not asked about it, why was I not informed of the rules and regulations and just thrust into the ranks as if I had been bought from a peddling shanghaier of human beings? How did I get involved in the big enterprise called actuality? Why should I be involved? Isn’t it a matter of choice? If I am compelled to be involved, where is the manager-I have something to say about this. Is there no manager? To whom shall I make my complaint? "
3 " Of what good is an armchair of velvet when the rest of the environment does not match? It is like a man going around naked and wearing a three-cornered hat. "
4 " آه دایهی عزیزم که نقشت هرگز از لوح دل و جانم نمیرود، تو ای پریروی گریزپای ساکن در جویباری که از کنار مزرعهی پدرم میگذشت، تو که همواره در ایام صغر پا به پای من بازی میکردی گیرم فقط محض برآمدن کام دل خویش! تو ای راحتیبخش باوفای من، تو که در گذر سالها پاکی و بیآلایشی خویش را از کف ندادی، تو که هرگز پیر نشدی، حتی زمانی که من پیر میشدم، تو ای پریروی نهرنشین خاموش که بارها در آغوشت پناه جستم، خسته و ملول از دست آدمها، خسته و ملول از دست خویشتن، هر گاه که نیاز داشتم به قرار جستن در سایهی ابدیت، چندان غمین که زمانی به پهنای ابدیت برای از یاد بردنش لازم بود، باری، تو هیچگاه از من دریغ نکردی آنچه را آدمیان میخواستند از من دریغ کنند و بدین منظرو ابدیت را درست به اندازهی زمان شلوغ میکردند و حتی آن را از زمان هم مخوفتر میساختند. باری، کنار تو دراز میکشیدم و خود را در پهندشت آسمان بالای سرم و در پچ پچ آرام تو گم میکردم! تو ای خودِ شادابتر من!، تو ای حیات گریزپای مقیم در نهری که در کنار مزرعهی پدرم جاریست، آنجا که چنان دراز به دراز میخوابم که انگار عصایی هستم که رهگذری روی زمین گذاشته و رفتهست، اما من در این پچپچ اندوهزا و ماخولیایی نجات مییابم و از بندها میرهم! این چنین در لژ خویش پا دراز میکردم، گوشهای میافتادم مثل جامههای کسی که برای آبتنی رفتهست، دراز به دراز کنار جویبار فریادها و خندهها و بیخیالیهای تماشاچیان که شتابان از کنارم میگذشت. "
5 " آه ايّوب! آه! ای ايّوب! آيا براستی تو چيزی به غير از اين كلمات زيبا بر زبان نياوردی: خداوند داد و خداوند گرفت: و نام خداوند متبرك باد؟ آيا اينها تنها كلماتی بود كه بر زبان آوردی؟ با تمام درد و عذابی كه كشيدی فقط همينها را تكرار كردی؟ چرا هفت روز و هفت شب خاموش ماندی، در روحت آخر چه میگذشت؟ هنگامی كه تمام هستی بر سرت خراب شد و همچو تكههای سفالی شكسته در اطراف پاهايت پخشوپلا شد، آيا بلافاصله به اين شكل فوق بشری بر خود مسلط گشتی، آيا بلافاصله به اين تعبير از عشق دست يافتی، به اين پُردلی برخاسته از ايمان و اعتماد؟... "