" آه دایهی عزیزم که نقشت هرگز از لوح دل و جانم نمیرود، تو ای پریروی گریزپای ساکن در جویباری که از کنار مزرعهی پدرم میگذشت، تو که همواره در ایام صغر پا به پای من بازی میکردی گیرم فقط محض برآمدن کام دل خویش! تو ای راحتیبخش باوفای من، تو که در گذر سالها پاکی و بیآلایشی خویش را از کف ندادی، تو که هرگز پیر نشدی، حتی زمانی که من پیر میشدم، تو ای پریروی نهرنشین خاموش که بارها در آغوشت پناه جستم، خسته و ملول از دست آدمها، خسته و ملول از دست خویشتن، هر گاه که نیاز داشتم به قرار جستن در سایهی ابدیت، چندان غمین که زمانی به پهنای ابدیت برای از یاد بردنش لازم بود، باری، تو هیچگاه از من دریغ نکردی آنچه را آدمیان میخواستند از من دریغ کنند و بدین منظرو ابدیت را درست به اندازهی زمان شلوغ میکردند و حتی آن را از زمان هم مخوفتر میساختند. باری، کنار تو دراز میکشیدم و خود را در پهندشت آسمان بالای سرم و در پچ پچ آرام تو گم میکردم! تو ای خودِ شادابتر من!، تو ای حیات گریزپای مقیم در نهری که در کنار مزرعهی پدرم جاریست، آنجا که چنان دراز به دراز میخوابم که انگار عصایی هستم که رهگذری روی زمین گذاشته و رفتهست، اما من در این پچپچ اندوهزا و ماخولیایی نجات مییابم و از بندها میرهم! این چنین در لژ خویش پا دراز میکردم، گوشهای میافتادم مثل جامههای کسی که برای آبتنی رفتهست، دراز به دراز کنار جویبار فریادها و خندهها و بیخیالیهای تماشاچیان که شتابان از کنارم میگذشت. "
― Søren Kierkegaard , Repetition