Home > Work > فراخوان رنگها
21 " -با بستنی موافقی؟+من از بستنی متنفرم.-ولی همیشه با من بستنی میخوردی!+چون تو رو دوست دارم. "
― Armina Salemi , فراخوان رنگها
22 " «آدمایی هستن که برای کارهای بدشون بهونههای خوب میارن و فک میکنن فرشتههاییان که از آسمون فرود اومدن. اینا اعصاب منو به هم میریزن. راستشو بخوای دلم میخواد با مشت برم تو فکشون...» پژواک لحنِ فایلن را میشد در صدا لیبرا شنید. « و... آدمایی هستن مثل تو... که کارهای خوبشون رو با بهونههای بد توجیه میکنن.» لحنش غمگین بود. « دوست نداری باور کنی آدم خوبی هستی یا میترسی آدم خوبی باشی. و بعدش...» نه، لحنش نوازشگر بود. « هیشکی نیست که ازت دفاع کنه، نیک. هیشکی نیست که بهت بگه عیبی نداره. هیشکی هیچوقت ازت تشکر نمیکنه.» چیزی در لحن لیبرا بود که نیک از آن خوشش نمیآمد. « دوست نداری کسی رو خوب بودنت حساب باز کنه؟ باشه، نمیکنم. ولی میتونم ازت دفاع کنم و میکنم.» لبخند کوچکی گوشهی لبهایش را بالا کشید. « چون باور نمیکنم هیچچیز خوبی توی تو نباشه.» "
23 " نفرت هزینه داره عزیز من. "
24 " مگر عشق همین نبود؟ که همه چیز را بگیرد و هیچ چیز در ازایش ندهد؟ "
25 " -راستش مؤمنین به هیولای لاک نس رو ترجیح میدم پرنده کوچولو.+چرا؟-چون تا حالا ندیدهم که کسی برای هیولای لاک نس آدم کشته باشه. "
26 " لیبرا تا نتونی از خودت دفاع کنی نمیتونی از کس دیگهای هم دفاع کنی. "
27 " «به من بگو دخترم، به خداوند اعتقاد داری؟» و موشکافانه چشمان خاکستری لیبرا را کاوید. به دلیلی این کاوش حس گر را از پوستین جوانک خجول کم حرف بیرون کشیده و برق سرسختی و ایمان را به چشمان صادقش برگرداند. به آرامی گفت:«به آدمها اعتقاد دارم، پدر» "
28 " کسی میمیرد؛ جهان معنایش را از دست میدهد و آدمی نمیفهمد چرا بقیه متوجه این واقعیت مسلم نمیشوند، و از او می خواهند از گرمای خورشید ، خنکای نسیم سحرگاهی و درخشش ستارگان آسمان لذت ببرد، بی خبر از اینکه تمام اینها در جهان او نابود شدهاند. "
29 " همیشه از خوبها هراس بیشتری داشتهم. هیچوقت نمیدونیم دقیقا چه کاری ازشون بر میاد. "
30 " هوش بیش از اندازه جایی برای تصمیمگیری قاطعانه باقی نمیگذاشت. "