Home > Work > فراخوان رنگها
1 " «نمیگم نترس. چیزهایی میبینی که هیچوقت ندیدی؛ کارهایی میکنی که هیچوقت نکردی؛ سخته؛ ولی تو سختتر باش.» "
― Armina Salemi , فراخوان رنگها
2 " انسانهایی که هرگز افسانهای شکل نمیدهند از درک نحستین لحظات شکل گرفتن یک افسانه عاجزند. "
3 " -میدونی کی جنگو میبره؟سوال پیرزن او را از جا پراند. چنان غرق افکارش بود که متوجه نشده بود در ابری از دود نشسته. سرفهای کرد و کوشید پاسخ درستی بدهد. «کسی که استراتژیهای...»«چرنده.» خانم با حرکت دستی جملهاش را برید و پاسخ را خودش داد: « اونی که حرومزادهتره.» "
4 " اجازه نمیداد برایش تعیین کنند چگونه باشد، کجا باشد یا چه کند. خودش برای خودش تصمیم میگرفت. تمام آنچه برایش میجنگید، نه تصمیم نهایی، که حق انتخاب بود. "
5 " ما هر روز بیاینکه بدونیم در معرض قدرت حسگرهاییم. نویسندههایی که با کتابهاشون گریه میکنیم یا میخندیم، موزیسینهایی که باعث میشن بغض کنیم، خوانندههایی که باعث میشن بغض کنیم، خوانندههایی که باعث میشن قلبمون بلرزه، همهشون...احساسات رو از عمیقترین گوشهکنارهای قلبمون بیرون میکشن بیرون، تقویت میکنن و بهمون بر میگردونن. "
6 " اگر در جامعهای زندگی میکنیم که سربازان محافظش خیانتکارن و کودکان معصومش گناهکار، کسی که زیر سوال میره اون سرباز یا اون کودک نیست؛ [...] رهبر اون جامعهست. کسانی که باید محاکمه شن، بزرگان اون جامعهان. "
7 " «این یعنی اون فقط به آدمی احتیاج داشت که بهخاطرش عوض بشه، یکی که دوستش داشته باشه. و این همهی چیزیه که آدمها گاهی لازم دارن: اینکه یکی دوستشون داشته باشه.» لیبرا به آرامی ادامه داد: «همهی آدمها لازم دارن، بَکو. همهی آدمها رو با یهکم اعتماد بیشتر میشه نجات داد. میدونم بزرگتر از اونم که... میدونم باید منطقی باشم، ولی هنوزم میگم نه! باور نمیکنم کسی توی این دنیا وجود داشته باشه که نشه نجاتش داد.» "
8 " آدمها فکر میکنن احساسات مثل همان، همهی خشمها یکیان، همه خوشحالیها یا ناراحتیها. ولی ما حسگرها باید بدونیم که هر احساسی نُت خاصی داره. نُت خوشحالی از تولد فرزندت هیچوقت با نُت خوشحالی از پیداکردن کتابی که میخواستی یکی نیست. "
9 " با چشمانی تنگ و صدایی آرام پرسید: «این تهدیده؟»پاپ جا نخورد. «نه، فقط میخوام یادت بندازم تو قهرمان نیستی.»برای اولین بار طی آن مکالمه، ولو با لحنی عاری از شادی، خندید. «چیکار میشه کرد؛ همهمون شانس قهرمان بودن گیر نمیاریم.» لبهایش را بر هم فشرد. اشک را پس زد و اجازه نداد صدایش بلرزد. «ولی دلیل نمیشه سعیمونو نکنیم.» "
10 " اضطراب. هیچی مثل اضطراب آدمو از پا درنمیاره. با ترس میتونی بجنگی؛ با وحشت میتونی روبهرو شی؛ غم رو میتونی هُل بدی عقب؛ ولی با یه مشت اگه و اما و نکنه چیکار میخوای بکنی؟ اضطراب سلاحِ محبوب منه. "
11 " چشمهای خاکستری زیادی در دنیا وجود دارد، ولی این آدمهایند که به چشمها شخصیت میبخشند. هیچ چشمی نمیتواند شبیه دیگری باشد. "
12 " قابلتعمقه، چاندرا، که بشر چه ناامیدانه در آرزوی تغییر سرنوشت قهرمانان نخستین خودش، افسانهها و داستانهای دیگهای آفریده؛ اینطور نیست؟ ولی اصول هرگز تغییر نمیکنن چاندرا؛ شیطان همیشه شیطانه. "
13 " شاید حتی برنامهی زیرکانهی آن زن را تحسین میکرد. ولی، اگرچه پیش خودش هم اعتراف نمیکرد داشت میباخت و بازندههاتحسین نمیکنند؛ فقط برندهها از چنین امتیازی برخوردارند. "
14 " پانیا با لحنی خالی از هیجان، صاف و ساده گفت: «من حاضرم براش بمیرم.»و فایلن به همان صراحت گفت: «من حاضرم براش بکشم.» "
15 " عشق یک طرفه به یک فنجان تیغ در گلو می ماند ، نه میشد آن را فرو برد و نه میشد آن را بالا آورد. "
16 " همهی آدم ها رو با یکم اعتماد بیشتر میشه نجات داد. میدونم بزرگتر از اونم که... میدونم باید منطقی باشم، ولی هنوزم میگم نه! باور نمیکنم کسی توی این دنیا وجود داشته باشه که نشه نجاتش داد. "
17 " من به دنیای بدون مرز معتقدم! دنیایی که توش جا برای همهی افسانهها هست. "
18 " بیاعتقادی مطلق سرگرمش میکرد ؛ اعتقاد مطلق تحسینش را برمیانگیخت ؛ مشکل اصلی مذاهب انسانهای میان این دو نقطه بودند. "
19 " ابدیت از لحظهها ساخته شده و تاریخ را جملات کوتاه رقم زده اند. "
20 " برای بازگرداندن تعادل به دنیا باید مدافعانی به همان اندازه قدرتمند در سوی دیگر ظهور میکردند.تعادل همیشه بشریت را نجات داده بود؛تعادل بین فقیر و غنی، خوب و بد، زشت و زیبا. "