Home > Work >
21 " مردم عجیب و غریبند. با من حرف زد؛ از من تعریف کرد؛ لبخند مهربانی به من زد و آهی کشید و رفت. فضول عوضی. "
― ,
22 " اما یکهو احساس خستگی کردم و برایم مهم نبود که کجا هستم. دلم نمیخواست هیچ جایی باشم. چشمانم را بستم؛ اما با این چیزها حالم درست نمی شد و من هنوز آنجا بودم. و خوب تا وقتی آدم زنده است طبیعی است که همینطور باشد. "
23 " بدون شک بشر مثل ویرگول نیست؛ چون وقتی مادام رزا با آن چشم های زمختش به من نگاه میکرد هیچ ویرگولی در کار نبود. "
24 " اگر مادام رزا یک ماده سگ بود؛ حتما تا به حال او را از درد خلاص کرده بودند؛ اما مردم با سگ ها بیشتر از انسان ها مهربانند. انسان ها بدون عذاب کشیدن حق مردن ندارند. "
25 " اینکه فریاد میزد:من را نکش! من را نکش! خیلی احمقانه بود. چون فایده ای نداشت و مردان مسلح هم مثل بقیه مردم باید کارشان را انجام دهند. وقتی در فیلم ها فرد خلافکار قبل از مرگش میگفت: خیلی خوب آقا؛ کارت را بکن؛ خیلی خوشم می آمد. این آدم ها حقایق زندگی را می دانند. "
26 " خوشم می آد که شما فیلم را به عقب می برید. من با یک خانم زندگی میکنم که به زودی خواهد مرد. "
27 " ما پیش آدم های خوب سابقه ی درخشانی نداریم. به تجربه ی من اعتماد کنید. آنها هیچ وقت ما را نمی پذیرند؛ دلیلش هم همان چیزی است که دکنر کتز به آن "تاثیرات خانواده" میگوید؛ و برای آنها زنان هرزه از همه پست ترند. "
28 " موسیو هامیل میگفت که آدم با کلمات هر کاری میتواند بکند و لازم نیست که حتما کسی را بکشد. "
29 " اگر توانش را داشتم خودم را وقف امور افراد پیر میکردم. فقط هم آنهایی را میپذیرفتم که پیر و زشت باشند و به هیچ دردی نمیخورند. و از آنها مراقبت میکردم تا عدالت در همه جا برقرار شود و میشدم بزرگترین پلیس در سراسر دنیا و دیگر محال بود که زن پیری را ببینید که در طبقه ی هفتم یک ساختمان بدون آسانسور اشک بریزد. "
30 " درضمن به موسیو هامیل گفتم که چیزی نیست که جلوی او را بگیرد و نگذارد که صد و هفت ساله بشود؛ چون بنظر میرسید زندگی او را فراموش کرده باشد. "