Home > Work >
1 " حالت های بهت زدگی مادام رزا هر چه بیشتر طولانی تر میشد و بعضی وقت ها برای چندین ساعت هیچ چیز حس نمیکرد. یاد اطلاعیه ای افتادم که موسیو رضای کفاش بر سردر مغازه اش می زد؛ "درصورت تعطیل بودن مغازه به جای دیگری رجوع کنید." اما من جای دیگری را نداشتم که به آنجا رجوع کنم؛ من روی چهارپایه کنارش مینشستم و دستش را میگرفتم. "
― ,
2 " گریه نکردم؛ چون فایده ای نداشت. "
3 " در فرانسه از کودکان به خوبی مراقبت میکنند؛ و وقتی کسی نیست که از آنها مراقبت کند دولت برای آنکه جامعه امنیت داشته باشد آنها را زندانی میکند. "
4 " به اینجا که رسید نفسش بند آمد و مثل یک ماشین قراضه که موتورش مشکل دارد از کار افتاد. اما چون واقعا ماشین قراضه نبود دستش را گرفتم تا حالش جا بیاید. "
5 " پزشکی باید حرف آخر را بزند و تا آخرین نفس بجنگد و در مقابل خواست خدا سماجت کند و تا وقتی که خدا می خواهد کار یک نفر تمام نشود. "
6 " به تصور آنکه من دارم نگاه میکنم و برای محافظت از کودکی من سرم داد کشید و گفت که فلنگت را ببند. "
7 " موسیو شارمت برای عرض تسلیت یک دسته گل برایمان فرستاد؛ خبر نداشت که فرد متوفی موسیو بوآفا بود. فکر میکرد دعای بقیه برای مادام رزا مستحاب شده و بالاخره مرگ به سراغش آمده و خلاص شده است؛ مادام رزا هم از این کار اون روحیه گرفت؛ آخر تا به حال کسی برایش گل نفرستاده بود. "
8 " به نظر من انصاف نیست که یک نفر تنها به دلیل آنکه می تواند زجر بکشد باید به زندگی ادامه بدهد. "
9 " دکتر رامون حتی به دنبال چترم رفت و آرتور را برایم آورد. نگران آرتور بودم. زیرا هیچ کس قدرش را نمیدانست؛ این چیزها عشق میخواهد. "
10 " فکر میکنم مادام رزا ممکن بود که بنانیا را به پرورشگاه بفرستد؛ اما" حالت لبخندش را نمی توانست از خود دور کند. و چون نمی توانست تنها لبخند او را برای خودش نگه دارد؛ مجبود بود بنانیا را هم قبول کند "
11 " من آن پانصد فرانک را گرفتم و در فاضلاب انداختم. بعد کنار پیاده رو نشستم و مثل یک بچه شروع به گریه کردم؛ اما خوشحال بودم. ما هیچ امنیتی در خانه ی مادام رزا نداشتیم؛ بی پول بودیم و مادام رزا هم بیمار بود و همیشه نگرانی پرورشگاه دولتی را داشتیم. این وضع برای یک سگ زندگی نمیشد. "
12 " اما این مساله بین سیاه پوستان رواج داشت. و آنها هم هیچ هویتی نداشتند. چون مثل سیاهپوست های آمریکایی فرانسه نبودند و برای پلیس تنها افرادی اهمیت داشتند که وجود خارجی داشتند. "
13 " من خودم به نفسه دلم یک وعده غذای خوب میخواست؛ اما موسیو هامیل میخواست که با آیینم آشنا شوم. "
14 " اولین کار لازم قبل از علاقمند شدن به یک کودک همین است تا بعدا مشکلی پیش نیاید. دکتر کتز یک گواهی سلامت برای موئیس صادر کرده بود؛ ولی آنها می خواستند بیشتر مطمئن شوند. "
15 " زندگی تنها چیزی ست که برایش باقی مانده. "
16 " نمیدانم چرا مادام رزا همیشه می ترسید که در خواب کشته شود. شاید فکر میکرد که این کار باعث میشود از خواب بپرد. "
17 " من خودم مذهبی نیستم؛ اما وقتی یک چیزی داری که عجیب و غریب است و شبیه هیچ چیز دیگری نیست ناخودآگاه انتظار داری که کاری برایت بکند. شب ها آرتور را محکم در دستهایم میگرفتم و صبح ها همیشه به مادام رزا نگاه میکردم تا ببینم که آیا نفس میکشد یا نه. "
18 " یادم هست که یک روز رک و راست به او گفتم که باید کمتر بخورد؛ اما این کار برای زنی که در تمام دنیا تنهاست میتواند خیلی سخت باشد. و نسبت به دیگران؛ نیاز دارد که حجمش بیشتر باشد تا کمتر احساس تنهایی کند. نبود کسی که نسبت به آدم محیت نماید باعث چاقی میشود. ب "
19 " ولی؛ شادمانی برای من ارزش چندانی ندارد و بنظرم زندگانی بسیار بیش از آن ارزش دارد.شادی؛ بی پدرومادر و خبیث است و باید سر جایش نشانده شود. "
20 " چشمانم را بستم و دعا خواندم تا بمیرم؛ اما آسفالت سرد بود و ترسیدم سرما بخورم. "