Home > Work > بار دیگر شهری که دوست میداشتم
1 " هر سلام، سرآغاز دردناک یک خداحافظیست. "
― Nader Ebrahimi , بار دیگر شهری که دوست میداشتم
2 " آنچه هنوز تلخ ترین پوزخند مرا برمی انگیزد "چیزی شدن" از دیدگاه آنهاست. آنها میخواهند ما را در قالب های فلزی خود جای دهند. آنها با اعداد کوچک به ما حمله میکنند. آنها با صفر مطلقشان به جنگ عمیق ترین و جاذب ترین رویاها می آیند. "
3 " هیچ پایانی به راستی پایان نیست. در هر سرانجام, مفهوم یک آغاز نهفته است. چه کسی میتواند بگوید "تمام شد" و دروغ نگفته باشد؟ "
4 " من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان میخواستم "
5 " هلیا! اگر دیوار نباشد ؛ پیچک به کجا خواهد پیچید!؟ "
6 " میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است، آنکس که غریب نیست شاید که دوست نباشد "
7 " هلیا! گریز اصل زندگیست.گریز از هر آنجه که اجبار را توجیه میکند.... "
8 " هلیا! احساس رقابت، احساس حقارت است. بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند. من از آنکه دو انگشت بر او باشد، انگشت بر میدارم. بگذار آنچه از دست رفتنیست از دست برود. "
9 " باران بوی دیوارهای کاهگلی را بیدار کرده است. کنار پل ، مردی آواز می خواند و یک مرد ، برای گریستن به خانه می رود. زمین ، عابران پایان شب را می مکد. گل ها کفش ها را سنگین می کند. مادر چرا امسال بهارنارنج نخریده ایم ؟ یکی نیست که به من جواب بدهد ؟ ببین مادر هلیا چکار کرده بوی بهار نارنج توی حیاط پیچیده. "
10 " مگر من به آنها نگفتم که بازگشت،مَحَبّت را خراب نمیکند؟ "
11 " هلیای من!به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.من خوب آگاهم که زندگی، یکسر، صحنه بازی ست؛ من خوب می دانم. اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است.مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان.به همه سوی خود بنگر و بازمی گویم که مگذار زمان پشیمانی بیافریند.به زندگی بیندیش که می خواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند.به روزهای اندوهباری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کردو به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظه ای را برنمی گرداند.تو امروز بر فرازی ایستاده یی که هزار راه را می توانی دید.. و دیدگان تو به تو امان می دهند که راه ها را تا اعماق شان بپایی.. در آن لحظه ای که تو یک «آری» را با تمام زندگی عوض می کنی،در آن لحظه های خطیر که سپر می افکنی و می گذاری دیگران به جای تو بیندیشند،در آن لحظه هایی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریادهای دیگران احساس می کنی،در آن لحظه یی که تو از فراز، پا در راهی می گذاری که آن سوی آن اختتام تمام اندیشه ها و رویاهاست،در تمام لحظه هایی که تو می دانی، می شناسی و خواهی شناخت، به یاد داشته باشکه روزها و لحظه ها هیچ گاه بازنمی گردند.. "
12 " من دوست دارم که تو در خواب هم با من باشی و ما از مجرمین روزگارمان نیستیم. ما را به قصاص ِ گناهی که نکرده ییم نمی سوزند. "
13 " باز میگردم. همیشه باز میگردم. مرا تصدیق کنی یا انکار، مرا سرآغازی بپنداری یا پایان، من در پایانِ پایانها فرو نمیروم. مرا بشنوی یا نه، مرا جستجو کنی یا نکنی، من مردِ خداحافظیِ همیشگی نیستم. باز میگردم؛ همیشه باز میگردم. "
14 " در آن طلا که محک طلب کند شک است.شک, چیزی به جای نمیگذارد.مهر آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن, ضربه ی یک آزمایش به حقارت آلوده اش نسازد. عشق جمع اعداد و ارقام نیست تا بتوان آن را به آزمایش گذاشت, بارهاآن ها را زیر هم نوشت و باز آن ها را جمع کرد. "
15 " چیزی خوفناک تر از تکیه گاه نیست. ذلت، رایگانترین هدیه هر پناهی ست که می توان جست. "
16 " می توان به سوی رهایی گریخت اما بازگشت به سوی اسارت نابخشودنی ست. "
17 " تو هیچ وقت چیزی نخواهی شد، آن چه هنوز تلخ ترین پوزخند مرا بر می انگیزد، چیزی شدن از دیدگاه آنهاست، آن ها که می خواهند ما را در قالب های فلزی خود جای دهند، آن ها با اعداد کوچک به ما حمله می کنند، آن ها با صفر مطلقشان به جنگ با عمیق ترین و جاذب ترین رویاهای دنیا می آیند و ما خرد کنندگان جعبه های کوچک کفش هستیم "
18 " به من بازگرد هلیای من.ء مگذار که خالی روزها و سنگینی شبها در اعماق من جایی از یاد نرفتنی باز کند.ء ما برای فرو ریختن آنچه کهنه است آفریده شده ایم.ء در ما دمیدند که طغیانگر و شورش آفرین باشیم.ء و بیاد بیاور آنچا را که من دراین راه از دست داده ام.ء ... به یاد بیاور که در این لحظه ها نیاز من به تو نیاز من به تمامی ذرات زندگی ست.ء هلیا به من بازگرد.ء "
19 " لبخند، دریچه ایست به سوی فضای نیلی و زنده دوست داشتن. "
20 " من آن امکان را دوست دارم که با التماس نیالوده باشد "