Home > Work > سال بلوا
1 " گم نشدهای، توی دستهای منی. شاید هم گم شدهای و من پیدات کردهام "
― , سال بلوا
2 " پدرم میگفت در سرزمینی که جنگ و گرسنگی باشد انواع و اقسام دین و خدا و باور و خرافات به وجود میآید. "
3 " هیچ آدمی آدم دیگری نیست. عمر باختهها، عاشق عمر دیگران میشوند، همان جور که خودشان قربانی شدهاند دیگران را هم نابود میکنند. با حرفهای قشنگ، وعدههای فریبنده، سلیقههای یکنواخت، زبانبازی، زبانبازی و همهاش دروغ، ظاهر دروغ، خوشگلیهای دروغ، عنوان دروغ. "
4 " با دار و تفنگ که نمیشود بر مردم حکومت کرد، باید به دادشان رسید، سایه ترس از مرگ هم بدتر است. "
5 " به افسانهای برمیگشتم که دختر پادشاه عاشق مرد زرگر شده بود، اما پسر وزیر او را میخواست و در تب عشق دختر میسوخت و دختر در غم عشق مرد زرگر میمرد. چرخه بیسرانجام و بیسروته که به هر کجایش میآویختی آغاز راه بود، و از هر جایش میافتادی پایان کار. "
6 " چرا ما اینهمه در تیرهبختی تکرار میشویم؟ اینهمه جنگ اینهمه آدم برای چیزی کشتهشدهاند که آن چیز حالا دستشان نیست، دست فرزندانشان هم نیست. فقط میجنگیدهاند که چند سالی جنگیده باشند. حالا ما حسرت چیرا میخوریم؟ همان چیزهایی که درگذشتهها خون هزاران نفر را به خاطرش ریختهاند؟ "
7 " کاش آدم بتواند دنیا را بالا بیاورد و اینهمه دروغ و ریا نبیند، دنیا بهدست دروغگوها و پشتهماندازها و حقهبازها اداره میشود. "
8 " آن شب فهمیدم که به همین سادگی آدم اسیر میشود، نباید هرگز به زنان و مردان عاشق خندید، همینجوری دوتا نگاه در هم گره میخورد و آدم دیگر نمیتواند در بدن خودش زندگی کند. "
9 " مگسهای بیجان آخر فصل را توی هوا میگرفت و میبرد بیرون ولشان میکرد. -گفتم: چرا نمیکشیشان، اینهمه به خودت زحمت میدهی؟-خوشیمان را به رنج دیگران نمیخریم. "
10 " می گویند پشت سر هر مرد بزرگی یک زن ایستاده، اما پشت سر هیچ زنی، هرگز مردی نیست. "
11 " به همین سادگی است، آدم اینهمه به خودش مغرور است که خیال میکند هیچوقت از کار نمیافتد، بعد یکباره میبیند که دنیا با سرعت دور میشود، و او جامانده است. "
12 " آدم عاشق باشد و نتواند به کسی بگوید، غم انگیز نیست؟ "
13 " توی این مملکت هر چیزی اولش خوب است، بعد یواشیواش بهش آب میبندند، خاصیتش را از دست میدهد، واسه همین است که پیشرفت نمیکنیم. "
14 " آدمها از ترس وحشی میشوند، از ترس بهقدرت رو میآورند که چرخ آدمهای دیگر را از کار بیندازند وگرنه اینهمه زمین و زراعت و دام و پرنده و نانوآب هست، بهقدر همه هم هست، اما چرا بهحق خودشان قانع نیستند؟ چرا هیچچیز از تاریخ نمیدانند. "
15 " کاش میشد با یک باران تند همه کثافتها را شست و برد در عمق زمین، حتماً بعد از طلوع آفتاب همهچیز پاکیزه و براق میشود. "
16 " چه میدانستم روزبهروز گرفتارتر میشوم؟ چه میدانستم مثل سنگریزهای که از کوه فرو میغلتد و در هر چرخش بار برمیدارد، عاقبت به هیئت بهمن بزرگی در درهای دور پهن میشوم؟ چه میدانستم هرچه دورتر شوم بیچارهتر و درماندهتر میشود. "
17 " پدر میگفت هر جنگی به خاطر صلح درمیگیرد، و هر صلحی مقدمهای است برای جنگ. "
18 " این همه رنج این همه زخم و این همه غصه کافی نبود که این همه دار و تیر و تفنگ می ساختند؟ "
19 " «خدا نکند آدم چیزی یا کسی را گم کند، مثل سوزن میشود که اگر تمام خانه را زیر و رو کنی پیداش نمیکنی، فرش را وجب به وجب دست میمالی، اما نیست. فکرمیکنی خوب، حتماً یکجایی گذاشتهام که حالا یادم نیست، بعد بیآنکه یادت باشد از ته دل فریاد جگرخراشی میکشی و مینشینی.» "
20 " چرا هر بادی از هرجایی میوزد، بنیان ما را میکند؟ "