Home > Author > فریدون مشیری
1 " روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زدچون كبوتر، لب بام تو نشستمتو به من سنگ زدی، من نه رميدم، نه گسستم باز گفتم كه : ” تو صيادی و من آهوی دشتمتا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتمحذر از عشق ندانم، نتوانمکوچه، پرواز با خورشید* "
― فریدون مشیری ,
2 " ندیده ای که حباببه یک تلنگر بادبه چشم هم زدنی مححو می شود ناگاه؟چه اتفاقی باید بیافتد ای همراه "
― فریدون مشیری
3 " بیمار خنده های توام بیشتر بخندخورشید آرزوی منی گرمتر بتاب "
4 " من نمي دانم _ و همين درد مرا سخت مي آزارد_ كه چرا انسان اين دانا اين پيغمبر :در تكاپوهايش _چيزي از معجزه آن سو تر_ ره نبرده ست به اعجاز محبت چه دليلي دارد؟ * چه دليلي دارد كه هنوز مهرباني را نشناخته است؟ و نمي داند در يك لبخند !چه شگفتي هايي پنهان است * من بر آنم كه درين دنيا _خوب بودن _به خدا سهل ترين كارست و نمي دانم كه چرا انسان تا اين حد با خوبي .بيگانه است !و همين درد مرا سخت مي آزارد "
5 " مشت میکوبم بر درپنجه میسایم بر پنجرههامن دچار خفقانم، خفقانمن به تنگ آمدهام از همه چیزبگذارید هواری بزنمآی! با شما هستماین درها را باز کنیدمن به دنبال فضایی میگردملب بامیسر کوهیدل صحراییکه در آنجا نفسی تازه کنممی خواهم فریاد بلندی بکشمکه صدایم به شما هم برسد!من هوارم را سر خواهم داد!چاره درد مرا باید این داد کنداز شما خفتهی چند!چه کسی میآید با من فریاد کند "
6 " پر كن پياله راكاين آب آتشين ديريست ره به حال خرابم نميبرداين جامها كه در پي هم ميشونددرياي آتش است كه ريزم به كام خويشگردآب ميربايد و آبم نميبردمن با سمند سركش و جادويي شرابتا بيكران عالم پندار رفتهامتا دشت پر ستارهي انديشههاي گرمتا مرز ناشناختهي مرگ و زندگيتا كوچه باغ خاطرههاي گريز پاتا شهر يادهاديگر شراب هم جز تا كنار بستر خوابم نميبردهان اي عقاب عشق!از اوج قلههاي مه آلود دوردستپرواز كن به دشت غمانگيز عمر منآنجا ببر مرا كه شرابم نمي بردآن بي ستارهام كه عقابم نمي برددر راه زندگي با اين همه تلاش و تمنا و تشنگي با اينكه ناله ميكشم از دل كه :آب ... آب ...ديگر فريب هم به سرابم نمي بردپر كن پياله را "
7 " گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟آن چنان مات که یکدم مژه برهم نزنی!مژه برهم نزنم تاکه زدستم نرود ناز چشم تو به قدر مژه برهم زدنی! "
8 " خروشِ موج با من می کند نجوا:"که هرکس دل به دریا زد، رهائی یافت!که هرکس دل به دریا زد، رهائی یافت! "
9 " ستاره را گفتم _ کجاست مقصد این کهکشان سر گشته؟ کجا به اب رسد تشنه با فریب سراب؟ ستاره گفت که خاموش ! لحظه را دریاب. "
10 " من اینجا ریشه در خاکممن اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکممن اینجا تا نفس باقیست می مانممن از اینجا چه می خواهم،نمی دانمامید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیستمن اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانممن اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهیگل بر می افشانممن اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشیدسرود فتح می خوانمو می دانمتو روزی باز خواهی گشت "
11 " یاد من باشد فردا دم صبحجور دیگر باشمبد نگویم به هوا، آب ، زمینمهربان باشم، با مردم شهرو فراموش کنم، هر چه گذشتخانه ی دل، بتکانم ازغمو به دستمالی از جنس گذشت ،بزدایم دیگر،تار کدورت، از دلمشت را باز کنم، تا که دستی گرددو به لبخندی خوشدست در دست زمان بگذارمیاد من باشد فردا دم صبحبه نسیم از سر صدق، سلامی بدهمو به انگشت نخی خواهم بستتا فراموش، نگردد فردازندگی شیرین است، زندگی باید کردگرچه دیر است ولیکاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شایدبه سلامت ز سفر برگرددبذر امید بکارم، در دللحظه را در یابممن به بازار محبت بروم فردا صبحمهربانی خودم، عرضه کنمیک بغل عشق از آنجا بخرمیاد من باشد فردا حتمابه سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنمبگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم درچشم بر کوچه بدوزم با شوقتا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خودو بدانم دیگر قهر هم چیز بدیستیاد من باشد فردا حتماباور این را بکنم، که دگر فرصت نیستو بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مراو بدانم که شبی خواهم رفتو شبی هست، که نیست، پس از آن فردایییاد من باشدباز اگر فردا، غفلت کردمآخرین لحظه ی از فردا شب ،من به خود باز بگویماین رامهربان باشم با مردم شهرو فراموش کنم هر چه گذشت......ـ "
12 " من دلم میخواهدخانهای داشته باشم پُرِ دوست ،کنج هر دیوارشدوستهایم بنشینند آرامگل بگو گل بشنو … ؛هر کسی میخواهدوارد خانه ی پر عشق و صفایم گرددیک سبد بوی گل سرخبه من هدیه کند .شرط وارد گشتن :شست و شوی دلهاستشرط آن ، داشتن یک دل بی رنگ و ریاست … بر درش برگ گلی میکوبمروی آن با قلم سبز بهارمینویسم :ای یارخانهی ما اینجاستتا که سهراب نپرسد دیگر :"خانه دوست کجاست؟ "فریدون مشیری "
13 " اگر در کهکشانی دوردلی یک لحظه در صد سالیاد من کندبی شکدل من در تمام لحظه های عمربه یادش می تپد پرشور "
14 " مگر نه این که غمی سهمگین به دل داریممگر نه این که به رنجی گران گرفتاریمنشاطمان را باید همیشه چون خورشیدبلند و گرم در اعماق جان نگه داریم "
15 " گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگهفت رنگش میشود هفتاد رنگ "
16 " تفنگت را زمین بگذار که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن ندارم جز زبان دل، دلی لبریز مهر تو، تو ای با دوستی دشمن! زبان آتش و آهن زبان خشم و خونریزی ست زبان قهر چنگیزی ست بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن ـ شاید فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید برادر گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار تفنگت را زمین بگذار، تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو این دیو انسان کش برون آید. تو از آیین انسانی چه می دانی؟ اگر جان را خدا داده ست چرا باید تو بستانی؟ چرا باید که با یک لحظه، غفلت، این برادر را به خاک و خون بغلطانی ؟ گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی و حق با توست، ولی حق را ـ برادر جان ـ به زور این زبان نافهم آتشبار نباید جست! اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار تفنگت را زمین بگذار! "
17 " دوست می بايد داشت! با نگاهی كه در آن شوق برآرد فرياد، با سلامی كه در آن نور ببارد لبخند "
18 " آن که با تو می زند صلای مهرجز به فکر غارت دل تو نیست.گر چراغ روشنی به راه توست.چشم گرگ جاودان گرسنه ای ست! "
19 " وای جنگل را بیابان میکنند ... از همان روزی که دست حضرت قابیلگشت آلوده به خون حضرت هابیلاز همان روزی که فرزندان آدمزهر تلخ دشمنی در خون شان جوشیدآدمیت مردگرچه آدم زنده بوداز همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختنداز همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختندآدمیت مرده بودبعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیابگشت و گشتقرنها از مرگ آدم هم گذشتای دریغآدمیت برنگشتقرن ماروزگار مرگ انسانیت استسینه دنیا ز خوبی ها تهی استصحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی استصحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاستقرن موسی چمبه هاستروزگار مرگ انسانیت استمن که از پژمردن یک شاخه گلاز نگاه ساکت یک کودک بیماراز فغان یک قناری در قفساز غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر داراشک در چشمان و بغضم در گلوستوندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوستمرگ او را از کجا باور کنمصحبت از پژمردن یک برگ نیستوای جنگل را بیابان میکننددست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنندهیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد رواآنچه این نامردان با جان انسان میکنندصحبت از پژمردن یک برگ نیستفرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیستفرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرستفرض کن جنگل بیابان بود از روز نخستدر کویری سوت و کوردر میان مردمی با این مصیبت ها صبورصحبت از مرگ محبت مرگ عشقگفتگو از مرگ انسانیت است "
20 " هر روز میپرسی که: آیا دوستم داری؟من جای پاسخ بر نگاهت خیره میمانمتو در نگاه من، چه میخوانی، نمیدانماما به جای من، تو پاسخ میدهی: آری ما هر دو میدانیمچشم و زبان، پنهان و پیدا، رازگویانندو آنها که دل به یکدیگر دارندحرف ضمیر دوست را ناگفته میدانندننوشته میخوانندمن «دوست دارم» راپیوسته در چشم تو میخوانمناگفته میدانممن آنچه را احساس باید کردیا از نگاه دوست باید خواندهرگز نمیپرسمهرگز نمیپرسم که: آیا دوستم داریقلب من و چشم تو میگوید به من: آری "
― فریدون مشیری , گزیده اشعار فریدون مشیری