Home > Author > عطار نیشابوری
1 " How arrogant you areTo think your wretched Self so singular!The disappointments of this world will dieIn less time than the blinking of an eye,And as the earth must pass, pass by the earth Don't even glance at it, know what it's worth;What empty foolishness it is to careFor what must one day be dispersed to air! "
― عطار نیشابوری
2 " Mystics are not themselves. They do not existin selves. They move as they are moved,talk as words come, see with sightthat enters their eyes. I met a womanonce and asked her where love had led her.Fool, there's no destination to arrive at.Loved one and lover and love are infinite. "
3 " I have no news of my coming or passing away--the whole thing happened quicker than a breath;ask no questions of the moth. "
4 " شیخی به زنی فاحشه گفتا مستیهر لحظه به دام دگری پا بستیگفت شیخا هر آنچه گویی هستمآیا تو چنان که می نمایی هستی "
5 " گر مرد رهی میان خون باید رفتوز پای فتاده سرنگون باید رفتتو پای به راه در نه و هیچ مپرسخود راه بگویدت که چون باید رفت "
6 " If the eye of the heart is open, in each atom there will be one hundred secrets. "
7 " He who would know the secret of both worlds will find that the secret of them both is Love. "
8 " We are busy with the luxury of things.Their number and multiple faces bringTo us confusion we call knowledge. Say:God created the world, pinned night to day,Made mountains to weigh it down, seasTo wash its face, living creatures with pleas(The ancestors of prayers) seeking a placeIn this mystery that floats in endless space.God set the earth on the back of a bull,The bull on a fish dancing on a spoolOf silver light so fine it is like air;That in turn rests on nothing thereBut nothing that nothing can share.All things are but masks at God's beck and call,They are symbols that instruct us that God is all. "
9 " A Drunkard accuses a Drunkard...A sot became extremely drunk - his legsAnd head sank listless, weighed by wine's thick dregs.A sober neighbour put him in a sackAnd took him homewards hoisted on his back.Another drunk went stumbling by the first,Who woke and stuck his head outside and cursed."Hey, you, you lousy dipsomaniac,"He yelled as he was borne off in the sack,"If you'd had fewer drinks, just two or three,You would be walking now as well as me. "
10 " Come you lost Atoms to your Centre draw,And be the Eternal Mirror that you saw "
11 " ای در میان جانم و جان از تو بی خبر از تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر از تو خبر به نام و نشان است خلق را وانگه همه به نام و نشان از تو بی خبر جویندگان گوهر دریای صنع تو در وادی یقین و گمان از تو بی خبر "
12 " كوته نكنم زدامنت دست - ور خود بزني به تيغ تيزمبعد از تو ملاذ و ملجائي نيست - هم در تو گريزم از گريزم "
13 " /اوّل دل من بر سر غوغا بنشست/هر دم به هزار گونه سودا بنشست/و آخر چو بدید کان همه هیچ نبود/از جمله طمع برید و تنها بنشست "
14 " \نه دین حق و نه دین زردشت مرا\بر حرف بسی نهند انگشت مرا\کس نیست درین واقعه هم پشت مرا\قصّه چه کنم غصّهٔ تو کشت مرا "
15 " هر دل که ز سرِّ کار آگاهی داشت درگوشه نشست ومنصبِ شاهی داشت چون نیست ز نفسِ تو کسی دشمن تر پس از که امیدِ دوستی خواهی داشت "
16 " خواهی که دلت محرم اسرار آید بی خود شود و لایق این کار آید برکش ز برون دو جهان دایره ای در دایره شو تا چه پدیدار آید "
17 " بی ره رفتن، رموز میاندیشی برفیست که در تموز میاندیشی مردان جهان هزار عالم رفتند تو بر دو قدم، هنوز میاندیشی "
18 " ،گفتم ای چشم خواب میباید برد ،بویی ز دل خراب میباید برد ،چندین مگری گفت در آتش غرقم ،وین واقعه را به آب میباید برد "
19 " از کس چو سخن نمیپذیری آخر آگه نشوی تا بنمیری آخر چندان بدوی از پی شهوت که مپرس یک گام به صدق برنگیری آخر "
20 " آن را که درین دایره جانی عجب است در نقطهٔ فقر بینشانی عجب است هستی تو ظلمت آشیانی عجب است وآنجا که تو نیستی جهانی عجب است "
