" خواب دیدم که روی کف زمین زندانم یک دانه شن است. بیتفاوت، دوباره خوابیدم و خواب دیدم که بیدار شدهام و دو دانه شن هست. دوباره خوابیدم و خواب دیدم که دانههای شن سه تا هستند. زیاد شدند تا اینکه زندان را پر کردند و من زیر این نیمکرهی شنی میمردم. فهمیدم که دارم خواب میبینم و با کوشش فراوان بیدار شدم. بیدار شدنم بیهوده بود: شن خفهام میکرد. کسی بمن گفت: تو در هوشیاری بیدار نشدی؛ بلکه در خوابِ قبلی بیدار شدی. این خواب در درون یک خواب دیگر است و همینطور تا بینهایت؛ که تعداد دانههای شن است. راهی که تو باید بازگردی بیپایان است. پیش از آنکه واقعاً بیدار شوی، خواهی مرد.
حس کردم که از دست رفتهام. شن دهانم را خرد میکرد، ولی فریاد زدم: شنی که در خواب دیده شده است، نمیتواند مرا بکشد و خوابی نیست که در خواب دیگر باشد. یک پرتو نور بیدارم کرد. در ظلمت بالایی یک دایرهی نور شکل گرفته بود. دستها و چهرهی زندانبان، قرقره، سیم، گوشت و کوزهها را دیدم.
انسان، کمکم با شکل سرنوشتش همانند میشود؛ انسان بمرور زمان شرایط خودش میوشد. من بیش از اینکه کاشف رمز یا انتقامجو باشم، بیش از اینکه کاهن خدا باشم، خودم زندانی بودم. از هزارتوی خستگیناپذیر رؤیاها، به زندان سخت همچون خانهی خودم بازگشتم. رطوبتش را دعا کردم؛ ببرش را دعا کردم؛ پنجرهی زیرزمینیاش را دعا کردم؛ بدن پیر دردآلودم را دعا کردم؛ تاریکی سنگ را دعا کردم. "
― Jorge Luis Borges
Image for Quotes